فیک کوک،پارت ۲۰
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۲۰
چرخیدم سمت مامانم تا اونم احوالپرسی کنم که
???: سلام کوکیییی
برگشتم سمتش خدایا جیهو بود ، دختر عموی مضخرفم ، چرا من باید اینو همهجا ببینم
_ چند بار بهت گفته بودم منو اینطوری صدا نکن،من جئون جونگ کوکم بگو دهنت عادت کنه
بعد بی تفاوت بهش گوشهای نشستم تا ببینم ناپدریم چرا همه رو از جمله من رو دورهم جمع کرده...
ناپدریکوک: خب ببینید شما همتون ورثهی من محسوب میشید و امروز من قبل مرگم میخوام خودم اموالم رو سروسامون بدم
پوزخندی زدم
بعد از این حرفش ههرین نگاه ترسیده ای به من کرد...
ناپدریکوک: من تصمیم دارم که همه ی مال و اموالم به دخترم ههرین برسه...این خونه و شرکت و هرچیزی که دارم...
کمی از لیوان چای روبهروم نوشیدم
_خب یه مشکل فنی داریم
همه متعجب نگاهم کردن
_ تو گفتی میخوای مال و اموال خودتو بدی به ههرین باشه...اما تمام مال و اموال تو موقع ازدواج با مادر من فقط یه ماشین دربوداغون بود که اونم از خجالت خودت فروختی....تو هیچی نداری مگر اینکه منظورت این خونه و شرکت باشه که همش حاصل زحمات پدر من بوده...
عصبی از جا بلند شد
ناپدریکوک: بسه...هرچی بهت نمیگم تو هی بدترشو میگی...خجالت نمیکشی با پدرت اینطور صحبت میکنی
_انقدر خودتو بابای من جا نزن....بعدشم مگه بی احترامی کردم...؟شنیدنش برات سخته چون چشمت دنبال ثروت بابامه...هر کی ندونه خودت بهتر میدونی که بخاطر پول مامانم باهاش ازدواج کردی...بعد از پدرم هرچی که داره به من و مادرم میرسه و تو هیچی نقشی توش نداری...
مادرم از جاش بلند شد
مادرکوک: آروم باش پسرم
و دستمو گرفت
ناپدریکوک:جالبه پس چرا هیچ وصیت نامه یا حتی دستخطی وجود نداره که بخواد اینو ثابت کنه...
دیگه داشتم عصبانی میشدم
چقدر پررو بود...
_چون قبل از ازدواج تو و مامانم و مرگ پدرم تنها ورثهاش من بودم...دلیلی برای اینکار نداشت...
خندید
ناپدریکوک: هه...ولی هیچکدوم از اموالشو به نامت نکرده بود....اما بعد از ازدواج منو مامانت همهچی به من تعلق گرفت...و من قراره همشو به ههرین بدم...*خنده مسخره*
_ هیچی به تو نمیرسه انقدر ترسویی که ههرین رو میندازی جلو...همه ی کارای اون شرکتو من انجام میدم تو چطور...
که با فریاد ههرین حرفم نصفه موند
ههرین: بس کنید دیگه...کوک از اینجا برو این مهمونی پایان خوشی نداره..
برگشتم سمتش
این داشت از پدرش حمایت میکرد درحالی که میدونست حق با من...
_چی داری میگی ههرین...داری منو از خونه ی بابام بیرون میکنی...انگار تو هم بدت نیومده مفتی کل ثروت بابای من به تو برسه...
ههرین نگاه غمگین به خودش گرفت ، دستمو گرفت
ههرین: نه...کوک صبر کن..
دستشو پس زدم و از اون عمارت خارج شدم...
____
همیشه وقتی حالم بد بود به پل بانپو میومدم....همیشه اینجا احساساتم جاشون رو به سرزندگی میدادن....
امروز بارون تندی میومد اما باعث نمیشد که دست از قدم زدن بردارم
سکوت و آرامش زیبایی با صدای بارون رو تجربه میکردم که صدای زنگ تلفنم همهچیز رو بهم زد...
ههرین بود...بعد از اون مهمونی دیگه باهاش حرف نزدم و قصد حرف زدن هم ندارم خواستم ریجکت کنم که پیامی از طرفش مانع شد...
پیام:
ازت خواهش میکنم جواب بده کار مهم دارم...
#فیککوک
#پارت۲۰
چرخیدم سمت مامانم تا اونم احوالپرسی کنم که
???: سلام کوکیییی
برگشتم سمتش خدایا جیهو بود ، دختر عموی مضخرفم ، چرا من باید اینو همهجا ببینم
_ چند بار بهت گفته بودم منو اینطوری صدا نکن،من جئون جونگ کوکم بگو دهنت عادت کنه
بعد بی تفاوت بهش گوشهای نشستم تا ببینم ناپدریم چرا همه رو از جمله من رو دورهم جمع کرده...
ناپدریکوک: خب ببینید شما همتون ورثهی من محسوب میشید و امروز من قبل مرگم میخوام خودم اموالم رو سروسامون بدم
پوزخندی زدم
بعد از این حرفش ههرین نگاه ترسیده ای به من کرد...
ناپدریکوک: من تصمیم دارم که همه ی مال و اموالم به دخترم ههرین برسه...این خونه و شرکت و هرچیزی که دارم...
کمی از لیوان چای روبهروم نوشیدم
_خب یه مشکل فنی داریم
همه متعجب نگاهم کردن
_ تو گفتی میخوای مال و اموال خودتو بدی به ههرین باشه...اما تمام مال و اموال تو موقع ازدواج با مادر من فقط یه ماشین دربوداغون بود که اونم از خجالت خودت فروختی....تو هیچی نداری مگر اینکه منظورت این خونه و شرکت باشه که همش حاصل زحمات پدر من بوده...
عصبی از جا بلند شد
ناپدریکوک: بسه...هرچی بهت نمیگم تو هی بدترشو میگی...خجالت نمیکشی با پدرت اینطور صحبت میکنی
_انقدر خودتو بابای من جا نزن....بعدشم مگه بی احترامی کردم...؟شنیدنش برات سخته چون چشمت دنبال ثروت بابامه...هر کی ندونه خودت بهتر میدونی که بخاطر پول مامانم باهاش ازدواج کردی...بعد از پدرم هرچی که داره به من و مادرم میرسه و تو هیچی نقشی توش نداری...
مادرم از جاش بلند شد
مادرکوک: آروم باش پسرم
و دستمو گرفت
ناپدریکوک:جالبه پس چرا هیچ وصیت نامه یا حتی دستخطی وجود نداره که بخواد اینو ثابت کنه...
دیگه داشتم عصبانی میشدم
چقدر پررو بود...
_چون قبل از ازدواج تو و مامانم و مرگ پدرم تنها ورثهاش من بودم...دلیلی برای اینکار نداشت...
خندید
ناپدریکوک: هه...ولی هیچکدوم از اموالشو به نامت نکرده بود....اما بعد از ازدواج منو مامانت همهچی به من تعلق گرفت...و من قراره همشو به ههرین بدم...*خنده مسخره*
_ هیچی به تو نمیرسه انقدر ترسویی که ههرین رو میندازی جلو...همه ی کارای اون شرکتو من انجام میدم تو چطور...
که با فریاد ههرین حرفم نصفه موند
ههرین: بس کنید دیگه...کوک از اینجا برو این مهمونی پایان خوشی نداره..
برگشتم سمتش
این داشت از پدرش حمایت میکرد درحالی که میدونست حق با من...
_چی داری میگی ههرین...داری منو از خونه ی بابام بیرون میکنی...انگار تو هم بدت نیومده مفتی کل ثروت بابای من به تو برسه...
ههرین نگاه غمگین به خودش گرفت ، دستمو گرفت
ههرین: نه...کوک صبر کن..
دستشو پس زدم و از اون عمارت خارج شدم...
____
همیشه وقتی حالم بد بود به پل بانپو میومدم....همیشه اینجا احساساتم جاشون رو به سرزندگی میدادن....
امروز بارون تندی میومد اما باعث نمیشد که دست از قدم زدن بردارم
سکوت و آرامش زیبایی با صدای بارون رو تجربه میکردم که صدای زنگ تلفنم همهچیز رو بهم زد...
ههرین بود...بعد از اون مهمونی دیگه باهاش حرف نزدم و قصد حرف زدن هم ندارم خواستم ریجکت کنم که پیامی از طرفش مانع شد...
پیام:
ازت خواهش میکنم جواب بده کار مهم دارم...
۲.۱k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.