ان من دیگر20p
حشره مرموز
سوم شخص
ساعت داشت به نیمه شب نزدیک میشد و هاگوارتز غرق در سکوت بود . طبق عادت شبانه اش ، برای گردش از مخفیگاهش بیرون امد . توی شیشه پنجره نگاهی به خود انداخت . دیگر به این شکل و شمایل عادت کرده بود. برای مخفی ماندن در هاگوارتز نیاز داشت که بسیار کوچک باشد. شانس اورده بود که حشره ای پروازی است وگرنه مجبور بود تمام راه را با پاهای کوچکش طی کند که مسلما تا بامداد طول میکشید.از طرفی این جثه کوچک و غیر قابل شناسایی برایش سرگرم کننده بود .او از خیلی چیز ها خبر داشت .مثلا میدانست که منیروا برای تولد دامبلدور جوراب پشمی بافته یا مثلا بعضی شبها سوروس اسنیپ را میدید که پتوی نوزادی را در اغوش میگیرد ، انرا بو میکند و چند دقیقه ای اشک میریزد.
به خودش امد و دید جلوی در دفتر مدیر است . صداهایی از اتاق او می امد . به راحتی از زیر در وارد اتاق شد. دامبلدور به همراه مردی در اتاق بودند.
پرواز کرد و بالای کمد نشست . تشخیص اینکه ان مرد ریموس لوپین است ، چندان سخت نبود.
ریموس-به چی فکر میکنید پروفسور؟
دامبلدور-اگه قرار بود لوسی گروه بندی بشه توی چه گروهی میفتاد.؟
لوپین-شاید هافلپاف! چون اون خیلی مهربونه. ندیدم تاحالا بد کسی رو بخواد حتی اگه دشمنش باشه .
دامبلدور-من فکر میکنم گریفندور .اخه اون خیلی شجاعه.
اما حشره با ان دو خیلی موافق نبود .به نظرش پروفسور ون هلسینگ ادم مرموزی است .اکثر اوقات او را در کتابخانه دیده بود. شاید ریونکلاو.
با کوبیده شدن در به خودش امد.ریموس رفته بود و حالا اسنیپ و مودی چشم باباقوری جایش را گرفته بودند.
طولی نکشید که منیروا هم به جمعشان اضافه شد.
مودی-این پرفسور جدید.... ون هلسینگ! چه جور ماگلیه ؟ دردسر درست نکرده ؟
منیروا-اوه اون واقعا دوشیزه با اخلاقیه فکر نکنم خطری داشته باشه .
دامبلدور-منم با منیروا موافقم .
مودی با چشمان تا به تایش منتظر به اسنیپ نگاه کرد .
اسنیپ-خطایی ازش ندیدم.
این جمله باعث تعجب دامبلدور شد . چون اون انتظار داشت اسنیپ از وجود لوسی اعتراض کند.
دامبلدور- راستش میخواستم راجب دوشیزه ون هلسینگ باهاتون صحبت کنم .
چیزی در اعماق قلب سوروس فرو ریخت. اگر میخواست لوسی را اخراج کند چه ؟ شاید در ابتدا خواهانِ نبود لوسی بود . اما حالا موضوع فرق داشت . دیگر نمیتوانست منکر این موضوع شود که احساساتش نسبت به لوسی عوض شده. او لوسی را مانند فرشته ای برای نجات از اشتباهات گذشته اش میدانست و میخواست تمام کمبود هایی که برای خانواده اش برجای گذاشته را با لوسی جبران کند . میخواست به جای همه حمایت هایی که از الیزابت نکرده ، پشت لوسی باشد . میخواست مراقب قلب لوسی باشد مبادا سیریوس ان را زخمی کند هر چند اینکار بعید بود. شاید هم میخواست تنهایی هایش را با دختری پر کند که به اندازه خود او بی کس بود.
دامبلدور- امروز داشتم با لوسی صحبت میکردم و اون ازم اجازه خواست که به محفل ققنوس بپیونده
سوم شخص
ساعت داشت به نیمه شب نزدیک میشد و هاگوارتز غرق در سکوت بود . طبق عادت شبانه اش ، برای گردش از مخفیگاهش بیرون امد . توی شیشه پنجره نگاهی به خود انداخت . دیگر به این شکل و شمایل عادت کرده بود. برای مخفی ماندن در هاگوارتز نیاز داشت که بسیار کوچک باشد. شانس اورده بود که حشره ای پروازی است وگرنه مجبور بود تمام راه را با پاهای کوچکش طی کند که مسلما تا بامداد طول میکشید.از طرفی این جثه کوچک و غیر قابل شناسایی برایش سرگرم کننده بود .او از خیلی چیز ها خبر داشت .مثلا میدانست که منیروا برای تولد دامبلدور جوراب پشمی بافته یا مثلا بعضی شبها سوروس اسنیپ را میدید که پتوی نوزادی را در اغوش میگیرد ، انرا بو میکند و چند دقیقه ای اشک میریزد.
به خودش امد و دید جلوی در دفتر مدیر است . صداهایی از اتاق او می امد . به راحتی از زیر در وارد اتاق شد. دامبلدور به همراه مردی در اتاق بودند.
پرواز کرد و بالای کمد نشست . تشخیص اینکه ان مرد ریموس لوپین است ، چندان سخت نبود.
ریموس-به چی فکر میکنید پروفسور؟
دامبلدور-اگه قرار بود لوسی گروه بندی بشه توی چه گروهی میفتاد.؟
لوپین-شاید هافلپاف! چون اون خیلی مهربونه. ندیدم تاحالا بد کسی رو بخواد حتی اگه دشمنش باشه .
دامبلدور-من فکر میکنم گریفندور .اخه اون خیلی شجاعه.
اما حشره با ان دو خیلی موافق نبود .به نظرش پروفسور ون هلسینگ ادم مرموزی است .اکثر اوقات او را در کتابخانه دیده بود. شاید ریونکلاو.
با کوبیده شدن در به خودش امد.ریموس رفته بود و حالا اسنیپ و مودی چشم باباقوری جایش را گرفته بودند.
طولی نکشید که منیروا هم به جمعشان اضافه شد.
مودی-این پرفسور جدید.... ون هلسینگ! چه جور ماگلیه ؟ دردسر درست نکرده ؟
منیروا-اوه اون واقعا دوشیزه با اخلاقیه فکر نکنم خطری داشته باشه .
دامبلدور-منم با منیروا موافقم .
مودی با چشمان تا به تایش منتظر به اسنیپ نگاه کرد .
اسنیپ-خطایی ازش ندیدم.
این جمله باعث تعجب دامبلدور شد . چون اون انتظار داشت اسنیپ از وجود لوسی اعتراض کند.
دامبلدور- راستش میخواستم راجب دوشیزه ون هلسینگ باهاتون صحبت کنم .
چیزی در اعماق قلب سوروس فرو ریخت. اگر میخواست لوسی را اخراج کند چه ؟ شاید در ابتدا خواهانِ نبود لوسی بود . اما حالا موضوع فرق داشت . دیگر نمیتوانست منکر این موضوع شود که احساساتش نسبت به لوسی عوض شده. او لوسی را مانند فرشته ای برای نجات از اشتباهات گذشته اش میدانست و میخواست تمام کمبود هایی که برای خانواده اش برجای گذاشته را با لوسی جبران کند . میخواست به جای همه حمایت هایی که از الیزابت نکرده ، پشت لوسی باشد . میخواست مراقب قلب لوسی باشد مبادا سیریوس ان را زخمی کند هر چند اینکار بعید بود. شاید هم میخواست تنهایی هایش را با دختری پر کند که به اندازه خود او بی کس بود.
دامبلدور- امروز داشتم با لوسی صحبت میکردم و اون ازم اجازه خواست که به محفل ققنوس بپیونده
۱.۸k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.