دو پارتی لینو:) p2
وقتی بهت خیانت می کنه اما پشیمون میشه 💫
پس از اینکه بلندگوی آسانسور گفت" به طبقه 40 خوش آمدید" لبخندی زدی و نفسی عمیق کشیدی و از آسانسور خارج شدی. قدم هاتو به اتاق انتهای راهرو دادی و به سمت در سیاه رفتی.
مقابل در ایستادی. خواستی در بزنی اما اینجوری سوپرایز خراب میشد. با خودت فکر کردی ممکنه مهمون داشته باشه اما می دونستی توی این ساعت از شب تقریبا غیرممکنه. پس نفستو صدادار بیرون دادی و در یک حرکت در رو باز کردی و وارد اتاق شدی و با صدای بلند گفتی : سوپرا..
که با دیدن صحنه مقابلت خوراکی هایی که گرفتی از دستت افتاد و پخش زمین شد.
تو می خواستی اونو سوپرایز کنی اما انگار اون تو رو سوپرایز کرده بود.
دختری نا آشنا که لباسی کوتاه پوشیده بود و روی پاهای لینو نشسته بود و همو با ولع می بوسیدن و لینو هم دست هاشو روی کمر و رون دختر می کشید که با شنیدن صدای خوراکی هایی که افتاده بودند از بوسیدن دست کشید و نگاهشو با تعجب به تو داد که متوجه چشم هات که ازشون اشک می بارید شد. شوکه شده دختر رو از پاش بلند کرد که دختر با تمام سرعت از اتاق خارج شد.
سرت پایین بود که لینو گفت: ا/ت عزیزم اونجور که فکر می کنی نیست.
سرتو بالا آوردی و با چشم های اشکی به مردی که قلبت رو شکسته بود نگاه کردی و گفتی: من بهت اعتماد داشتم. چطور تونستی اینکارو کنی؟
لینو هم بغضی کرد و گفت: متاسفم. لطفا منو ببخش.
با صدای بلندی گفتی: ازت متنفرم لینو!
و با تمام سرعت به سمت در رفتی و از اتاق خارج شدی و به طبقه های بالا با پله می رفتی که لینو هم دنبالت اومد و در حالی که از پله ها بالا می رفت گفت: کار احمقانه ای نکن دینا. وایسا.
اما تو بی توجه به حرفاش به بالا پشتبوم ساختمان اونجا رسیدی و با تمام سرعت می دویدی تا خودتو به پایین پرتاب کنی. نااميد و ناراحت بودی و دیگه به چیزی جز مرگ فکر نمی کردی.
وقتی فقط دو قدم فاصله داشتی لینو چند قدم با فاصله ازت ایستاد و گفت: نه! دینا التماست می کنم. بیا پیشم. از اونجا فاصله بگیر.
در حالی که گریه می کردی لبخندی زدی و گفتی: می دونی. من عاشقت بودم و هستم حتی در حالی که تو قلبم رو شکوندی.جمله آخر رو خیلی آروم بیان کردی و گفتی:دوستت دارم لینو! و دوستت خواهم داشت و خودتو به پایین پرتاب کردی.
لینو فریادی زد و اشکاش جاری شد و خودشو به لبه پوشت بوم رسوند و روی زانو هاش افتاد و گفت: نهههه! ا/تتت.
یک هفته بعد...🪦
گل های سفید رو روی قبر سنگی و خاکستری دختر قرار داد و مقابل قبرت ایستاد و در حالی که اشک میریخت گفت: عزیزم. من عاشقت بودم و هستم و خواهم بود. من متاسف و پشیمونم.
لبخندی در حالی که گریه می کرد زد گفت:اما دیگه پشیمونی فایده ای نداره نه؟ چون تو رو برای همیشه از دست دادم. متاسفم عزیزم که نتونستم مراقبت باشم. در آرامش بخوابی.
و از روی زانو هاش بلند شد و آخرین نگاهش به قبر داد و از اونجا دور شد.
پس از اینکه بلندگوی آسانسور گفت" به طبقه 40 خوش آمدید" لبخندی زدی و نفسی عمیق کشیدی و از آسانسور خارج شدی. قدم هاتو به اتاق انتهای راهرو دادی و به سمت در سیاه رفتی.
مقابل در ایستادی. خواستی در بزنی اما اینجوری سوپرایز خراب میشد. با خودت فکر کردی ممکنه مهمون داشته باشه اما می دونستی توی این ساعت از شب تقریبا غیرممکنه. پس نفستو صدادار بیرون دادی و در یک حرکت در رو باز کردی و وارد اتاق شدی و با صدای بلند گفتی : سوپرا..
که با دیدن صحنه مقابلت خوراکی هایی که گرفتی از دستت افتاد و پخش زمین شد.
تو می خواستی اونو سوپرایز کنی اما انگار اون تو رو سوپرایز کرده بود.
دختری نا آشنا که لباسی کوتاه پوشیده بود و روی پاهای لینو نشسته بود و همو با ولع می بوسیدن و لینو هم دست هاشو روی کمر و رون دختر می کشید که با شنیدن صدای خوراکی هایی که افتاده بودند از بوسیدن دست کشید و نگاهشو با تعجب به تو داد که متوجه چشم هات که ازشون اشک می بارید شد. شوکه شده دختر رو از پاش بلند کرد که دختر با تمام سرعت از اتاق خارج شد.
سرت پایین بود که لینو گفت: ا/ت عزیزم اونجور که فکر می کنی نیست.
سرتو بالا آوردی و با چشم های اشکی به مردی که قلبت رو شکسته بود نگاه کردی و گفتی: من بهت اعتماد داشتم. چطور تونستی اینکارو کنی؟
لینو هم بغضی کرد و گفت: متاسفم. لطفا منو ببخش.
با صدای بلندی گفتی: ازت متنفرم لینو!
و با تمام سرعت به سمت در رفتی و از اتاق خارج شدی و به طبقه های بالا با پله می رفتی که لینو هم دنبالت اومد و در حالی که از پله ها بالا می رفت گفت: کار احمقانه ای نکن دینا. وایسا.
اما تو بی توجه به حرفاش به بالا پشتبوم ساختمان اونجا رسیدی و با تمام سرعت می دویدی تا خودتو به پایین پرتاب کنی. نااميد و ناراحت بودی و دیگه به چیزی جز مرگ فکر نمی کردی.
وقتی فقط دو قدم فاصله داشتی لینو چند قدم با فاصله ازت ایستاد و گفت: نه! دینا التماست می کنم. بیا پیشم. از اونجا فاصله بگیر.
در حالی که گریه می کردی لبخندی زدی و گفتی: می دونی. من عاشقت بودم و هستم حتی در حالی که تو قلبم رو شکوندی.جمله آخر رو خیلی آروم بیان کردی و گفتی:دوستت دارم لینو! و دوستت خواهم داشت و خودتو به پایین پرتاب کردی.
لینو فریادی زد و اشکاش جاری شد و خودشو به لبه پوشت بوم رسوند و روی زانو هاش افتاد و گفت: نهههه! ا/تتت.
یک هفته بعد...🪦
گل های سفید رو روی قبر سنگی و خاکستری دختر قرار داد و مقابل قبرت ایستاد و در حالی که اشک میریخت گفت: عزیزم. من عاشقت بودم و هستم و خواهم بود. من متاسف و پشیمونم.
لبخندی در حالی که گریه می کرد زد گفت:اما دیگه پشیمونی فایده ای نداره نه؟ چون تو رو برای همیشه از دست دادم. متاسفم عزیزم که نتونستم مراقبت باشم. در آرامش بخوابی.
و از روی زانو هاش بلند شد و آخرین نگاهش به قبر داد و از اونجا دور شد.
۴.۸k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.