رمان عشق اجباری!
#عشق_اجباری
پارت:۲۵
ویو یوری:
هعی چه جنگل رو عصابیه خدایی این جیمین نمیترسه😣،، ایستاد سرجاش
_یوری
+چیه
_یه چیز بگم نمیترسی
+نه بگو🤦🏻♀😓
_من یکبار تو بچگی اینجا گم شده بودم خیلی کوچیک بودم
+خب
_شب شده بود خیلی صدا های عجیبی میومد
+خب
_بعد فهمیدم صدای یه گرگینس
یه رعدوبرق منو برا چند ثانیه از کار انداخت😓
+چییی😳
_گرگینه،میدونی اصلا چی هست🗿
+آ آره میدونم
_فک نکنم🗿
همینجور ازین حرفا میزدیمو منم هی ترسم بدتر میشد ،، که یه صدای واقعی اومد جلومون تاریک بود نمیتونستیم ببینیمش
+جیمین فکر میکنم اینجا یه چیزیه😣
_بچه شدی داستانم شوخی بود ولی یه بار گم شدم ولی زودم خونمونو پیدا کردم🗿
+نهههه اینجاا یه چیزیه بخدااا حسش میکنم
_هع ببین دل بسته چه کسایی شدیماا🗿،، یوری این صدای بارونه
+جییمییین😣😓
_هان چیه🗿
+من میترسممم هق🥹
_اینجا اصلا گرگینه ای نیس الکی گفتممم اینجا یه خرگوش کوچیکم نیس چی برسه گرگینهه🗿
ویو...:
بارون میومد و وایب خوبو ترسناکی داشت برا خودم گشت میزدم تو جنگل شب بود و تاریک صدای خاصی شنیدم گرگ شدمو رفتم تا صدا رو پیدا کنم ،، پیداشون کردم پشت سرشون بودم یه دختر و پسر هم سنای خودم بودن بنظر گم شده بودن ،،، گفتم شاید شکارچی باشن از پشت بوته ها رفتم و مقابلشون بودم ،،، دختره فهمید من اینجام ولی پسره خنگ میگفت کسی نیست🗿
اهمیت ندادم کین و چین رفتم جلو تر
ویو جیمین:
هع کاش برای یوری این داستان فیکو تعریف نمیکردم الان حق داره مثه س.گ بترسه ،،، چشمامو به جلو دوختم با چیزی که مواجه شدم باور نکردنی بود
+د دارم درست میبینم😳
_یاااااا جیمییییین اون چیهه(داد)🥹
+یورییی برو پشتم
_هق بااااش🥹
وایی اون یه گرگ بود داشت میومد سمتم خیلی ترسیدم حالا معنیه ترسو بهتر درک میکردم😓 با صدای رعدوبرق کاملا بی جون شدم انرژیم تخلیه شده بود
تفنگمو آروم در آوردم و به روی پیشونیه گرگه نشونه گرفتم از حالت ایمن درش آوردم ولی دستام میلرزی تفنگ از دستم افتاد
_چ چیکار میکنی دارییی چیکار میکنی جیمییین😣🥹💔
+تو رو خدا هیچی نگو(با صدای بغض)
خم شدم تفنگمو وردارم که گرگه بهم حمله کرد یوری میخاست بره عقب ولی خورد زمین . ایوای اگه الان برم اونور کار یوری ساختس همونجا ایستادم یوری دستمو کشید وقتی گرگ پرید فقط کِتفمو چنگ زد ،، لعنتی انگار داشتن دستمو میکندن😣😓 دردش داغونم میکرد یوری بلند شد و رفت پشت بوته ها منم چاقو جیبیمو برداشتم و به سمتش پرت کردم خورد به شکمش
+ی یوریی بلندشو بریممم😓(داد)
_باااش
"کیوتا لایک و کامنت فراموش نشه👀💓"
پارت:۲۵
ویو یوری:
هعی چه جنگل رو عصابیه خدایی این جیمین نمیترسه😣،، ایستاد سرجاش
_یوری
+چیه
_یه چیز بگم نمیترسی
+نه بگو🤦🏻♀😓
_من یکبار تو بچگی اینجا گم شده بودم خیلی کوچیک بودم
+خب
_شب شده بود خیلی صدا های عجیبی میومد
+خب
_بعد فهمیدم صدای یه گرگینس
یه رعدوبرق منو برا چند ثانیه از کار انداخت😓
+چییی😳
_گرگینه،میدونی اصلا چی هست🗿
+آ آره میدونم
_فک نکنم🗿
همینجور ازین حرفا میزدیمو منم هی ترسم بدتر میشد ،، که یه صدای واقعی اومد جلومون تاریک بود نمیتونستیم ببینیمش
+جیمین فکر میکنم اینجا یه چیزیه😣
_بچه شدی داستانم شوخی بود ولی یه بار گم شدم ولی زودم خونمونو پیدا کردم🗿
+نهههه اینجاا یه چیزیه بخدااا حسش میکنم
_هع ببین دل بسته چه کسایی شدیماا🗿،، یوری این صدای بارونه
+جییمییین😣😓
_هان چیه🗿
+من میترسممم هق🥹
_اینجا اصلا گرگینه ای نیس الکی گفتممم اینجا یه خرگوش کوچیکم نیس چی برسه گرگینهه🗿
ویو...:
بارون میومد و وایب خوبو ترسناکی داشت برا خودم گشت میزدم تو جنگل شب بود و تاریک صدای خاصی شنیدم گرگ شدمو رفتم تا صدا رو پیدا کنم ،، پیداشون کردم پشت سرشون بودم یه دختر و پسر هم سنای خودم بودن بنظر گم شده بودن ،،، گفتم شاید شکارچی باشن از پشت بوته ها رفتم و مقابلشون بودم ،،، دختره فهمید من اینجام ولی پسره خنگ میگفت کسی نیست🗿
اهمیت ندادم کین و چین رفتم جلو تر
ویو جیمین:
هع کاش برای یوری این داستان فیکو تعریف نمیکردم الان حق داره مثه س.گ بترسه ،،، چشمامو به جلو دوختم با چیزی که مواجه شدم باور نکردنی بود
+د دارم درست میبینم😳
_یاااااا جیمییییین اون چیهه(داد)🥹
+یورییی برو پشتم
_هق بااااش🥹
وایی اون یه گرگ بود داشت میومد سمتم خیلی ترسیدم حالا معنیه ترسو بهتر درک میکردم😓 با صدای رعدوبرق کاملا بی جون شدم انرژیم تخلیه شده بود
تفنگمو آروم در آوردم و به روی پیشونیه گرگه نشونه گرفتم از حالت ایمن درش آوردم ولی دستام میلرزی تفنگ از دستم افتاد
_چ چیکار میکنی دارییی چیکار میکنی جیمییین😣🥹💔
+تو رو خدا هیچی نگو(با صدای بغض)
خم شدم تفنگمو وردارم که گرگه بهم حمله کرد یوری میخاست بره عقب ولی خورد زمین . ایوای اگه الان برم اونور کار یوری ساختس همونجا ایستادم یوری دستمو کشید وقتی گرگ پرید فقط کِتفمو چنگ زد ،، لعنتی انگار داشتن دستمو میکندن😣😓 دردش داغونم میکرد یوری بلند شد و رفت پشت بوته ها منم چاقو جیبیمو برداشتم و به سمتش پرت کردم خورد به شکمش
+ی یوریی بلندشو بریممم😓(داد)
_باااش
"کیوتا لایک و کامنت فراموش نشه👀💓"
۲.۱k
۲۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.