خودم
همین که وارد خونه شدم سریع درو بستم و قفلش کردم، حس میکردم تمام فضا و زمان و همه آدما قراره منو قورت بدن. ترس عجیبی کل وجودمو در بر گرفته بود و حس میکردم دیگه همه چی تموم شده، سکوت عمیقی فضای خونه رو احاطه کرده بود، که صدای زنگ تلفن این سکوت روکاملاً شکست. آهسته سمت تلفن خونه رفتم و همونجا وایسادم بعد از زنگ خوردن دوباره ی تلفن اونو برداشتم و میدونستم کسی جز اون نمیتونه باشه....
هنریک : وسایل و برداشتی الیزابت؟
الیزابت :نه، هنوز نه.
هنریک :گوش کن الیزابت، این شوخی نیست یه بازی هم نیست، بهت گفتم سریع بردار و بیا!
الیزابت :من نمیتونم...
هنریک :بس کن! خودتم خوب میدونی موندن اونجا مثل یه خودکشیه، ما چارهای نداریم جز اینکه بریم اونور آب میفهمی؟!
الیزابت :من میترسم هنریک، ما تا ابد نمیتونیم فرار کنیم، نمیتونم با فرار کردن روی همه چیز درپوش بزارم، منو فراموش کن و تنها برو!
هنریک :دیوونه،پیش خودت چی فکر کردی؟ تمام این مدت با من نموندی که اینجا بیخیال همه چی بشم، همونجا بمون خودم میام دنبالت.
بدون اینکه حرف دیگهای بزنم تلفن رو قطع کردم و روی نزدیکترین مبل قهوهای رنگ روبروم نشستم. تمام اتفاقات اون روز جلوی چشمام بودن و قلبم لحظه آروم نمیگرفت.
هنریک : وسایل و برداشتی الیزابت؟
الیزابت :نه، هنوز نه.
هنریک :گوش کن الیزابت، این شوخی نیست یه بازی هم نیست، بهت گفتم سریع بردار و بیا!
الیزابت :من نمیتونم...
هنریک :بس کن! خودتم خوب میدونی موندن اونجا مثل یه خودکشیه، ما چارهای نداریم جز اینکه بریم اونور آب میفهمی؟!
الیزابت :من میترسم هنریک، ما تا ابد نمیتونیم فرار کنیم، نمیتونم با فرار کردن روی همه چیز درپوش بزارم، منو فراموش کن و تنها برو!
هنریک :دیوونه،پیش خودت چی فکر کردی؟ تمام این مدت با من نموندی که اینجا بیخیال همه چی بشم، همونجا بمون خودم میام دنبالت.
بدون اینکه حرف دیگهای بزنم تلفن رو قطع کردم و روی نزدیکترین مبل قهوهای رنگ روبروم نشستم. تمام اتفاقات اون روز جلوی چشمام بودن و قلبم لحظه آروم نمیگرفت.
۶.۰k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.