*A melody of your hart*PT17
با گفتن این حرف هوسوک و کوک شوکه شدن هوسوک با چشمای گرد شده نگاهی به کوک و بعدش تهیونگ انداختو گفت
-بیناییتو از دست دادییی!
نامجون نزاشت تهیونگ حرفی بزنه و جواب داد
-مثل اینکه ضربه محکمی به عصب بیناییش خورده و بینایی چشم راستش رو از دست داده...
کوک بدون حرفی ز اتاق رفت بیرونو رفت توی محوطه بیمارستان..جیمین نگاه به همشون انداختو گفت
-میرم دنبالش...
جیمین رفت که هوسوک گفت
-وایسا بعد هیچ راهی واسه...
تهیونگ با کله شقی و لبخندی از سر رضایت جواب داد
-نیستششش..
نامجون و هوسوک نگاهی بهم انداختن و باهم گفتن
-خوشحالی؟
تهیونگ نیشخندی زدو گفت
-اره...چون دیگه جزو خانواده سلطنتی حساب نمیشم...اگه یادتون باشه.بابا..گفته بود که همه اعضای خانواده سلطنتی بی نقصن و اگه کسی نقصی داشته باشه به خصوص ظاهری کمتر بهش توجه میشه...یا شایدم دیگه جزو اون خانواده حساب نمیشه و فقط باهاشون زندگی میکنه...
نامجون نیشخندی زدو گفت
-خیلی خوشحالیا...بیخیال ته...شاید رو مخ باشن.ولی..
-نامجونا...تو فرزند ارشدی.قراره بعدهاا...رهبری کشور بیوفته دست تو...بعدشم تو با مقامت مشکلی نداری...چون گفتی که هیچ فرقی بین تو و مردم نیستو با همشون مهربون بودی و خجالتی نیستی مهم تر از همه...ولی من چی؟علاوه بر اینکه فرزند دومشونم.بلکه ناخواسته هم بودم...تازه خجالتیم.و مردم این قضیه رو مغرور بودن مبینن اونم وقتی هیچی نگفتم...
نامجون نمیدونست چی باید به برادرش جواب پس تنها کاری که کرد لبخند زدو گفت
-خب نمیدونم کی مرخص میشی...
هوسوک لبخندی زدو گفت
-از دکترش میپرسم...
جیمین کل محوطه بیمارستان رو گشتو بالاخره کوک رو توی خلوط ترین نقطه پیدا کرد.روی نیمکت گز کرده بودو داشت سیگار میکشیدو گریه میکرد...رفتو کنار نسشت...
-کوک...
-جیمین...هیچی نگو.باشه...هیچی نگو...حتی یه کلمه.مخصوصا اگه اومدی بگی تقصیر من نیست که تهیونگ بیناییش رو از دست داده باشه...
پک دیگه ای به سیگارش زدو با حرص دودش رو بیرون داد جیمین سیگار رو از دستش گرفتو انداخت زمینو پاش رو گذاشت روش...
-نکش...
کوک با حرص بلند شدو گفت
-تو کی منی؟!کی منی که بهم بگی چیکار کنمو چیکار نکنم؟؟!چه نسبتی باهام داری که اینقد بهم اهمیت میدی؟!نه داداشمی نه بابامی هیچکدوم...چرا اینقد اهمیت میدی بهم ها...چرا اینقد مهمم برات؟بیخیالم شو...
ته دلش احساس ناراحتی میکرد که همچین حرفایی رو زده.چون جیمین باعث شده بود حسی که سال های قبل تجربش کرده بود دوباره توی وجودش زنده بشه...اما شک داشت که واقعا جیمین بوده یا رفیق صمیمیش...بغضش شکستو به هق هق افتادو کم کم روی زانو هاش فرود اومد...مابین گریه کردن هاش پشت سر هم تکرار میکرد...
-م.م.من خیلی...ب.بی م.م.مصرفم...خ.خ.خیلی...خراب کارم...
جیمین دستای کوک رو گرفتو توی چشماش نگاه کرد...
-کوک اینجوری نیست...
کوک دستاشو کشیدو بلند شدو رفت سمت خروجی بیمارستان...با تند ترین سرعتش میرفت سمت خونه...وقتی رسید خونه ویالونش رو برداشتو رفت سمت همون سالن تئاتر قدیمی که توی کوچه پس کوچه های پشت قصر بود...همونی که هنوز به کسی نگفته بود بابتش...با پای پیاده حداقل دوساعت میشد اما اگه میدوید شاید نیم ساعت کمتر میشد...خلاصه...وقتی رسیدو وارد شد با نم خاک و کچ همون بویی که همیشه به مشامش میخورد رو دوباره حس کرد...رفت برگه نت هارو گذاشت روی پایه نت و شروع کرد به نواختن...اونقدر محکم دستاشو روی دسته ویالن حرکت میداد که تغریبا زخم شده بود...توی صدای ویالن خشم و ناراحتی رو میشد متوجه شد.غمو غصه نه...عصبانیت...کلافگی و احساساتی از این قبیل.بعد از نیم ساعت بی وقفه نواختن انگشت اشارش با کشیده شدن روی سیم های ویالن به شکل بدی زخم شدو خونریزی کرد...به خاطر سوزش و درد شدید یهوییش ویولن رو سریع گذاشت زمین.و ارشه از دستش افتاد... روی زمین نشستو انگشتش رو فشار میداد تا شاید خونش بند بید اما بیشتر میشد که با صدای دست زدن به خودش اومد...نگاهشو بالا اورد و با دیدن یه دختر لاغر که یه دورس گشاد سفید به طوری که یکی از شونه هاش پیدا بود و شلوار جین مشکلی اسینی و بوت هایی تا روی زانوش پوشیده بود درحالی که لبخندی روی لبش بود داشت تشویقش میکرد..
.
خیلی باید باهوش باشید که جادوی داستانو بفهمین
-بیناییتو از دست دادییی!
نامجون نزاشت تهیونگ حرفی بزنه و جواب داد
-مثل اینکه ضربه محکمی به عصب بیناییش خورده و بینایی چشم راستش رو از دست داده...
کوک بدون حرفی ز اتاق رفت بیرونو رفت توی محوطه بیمارستان..جیمین نگاه به همشون انداختو گفت
-میرم دنبالش...
جیمین رفت که هوسوک گفت
-وایسا بعد هیچ راهی واسه...
تهیونگ با کله شقی و لبخندی از سر رضایت جواب داد
-نیستششش..
نامجون و هوسوک نگاهی بهم انداختن و باهم گفتن
-خوشحالی؟
تهیونگ نیشخندی زدو گفت
-اره...چون دیگه جزو خانواده سلطنتی حساب نمیشم...اگه یادتون باشه.بابا..گفته بود که همه اعضای خانواده سلطنتی بی نقصن و اگه کسی نقصی داشته باشه به خصوص ظاهری کمتر بهش توجه میشه...یا شایدم دیگه جزو اون خانواده حساب نمیشه و فقط باهاشون زندگی میکنه...
نامجون نیشخندی زدو گفت
-خیلی خوشحالیا...بیخیال ته...شاید رو مخ باشن.ولی..
-نامجونا...تو فرزند ارشدی.قراره بعدهاا...رهبری کشور بیوفته دست تو...بعدشم تو با مقامت مشکلی نداری...چون گفتی که هیچ فرقی بین تو و مردم نیستو با همشون مهربون بودی و خجالتی نیستی مهم تر از همه...ولی من چی؟علاوه بر اینکه فرزند دومشونم.بلکه ناخواسته هم بودم...تازه خجالتیم.و مردم این قضیه رو مغرور بودن مبینن اونم وقتی هیچی نگفتم...
نامجون نمیدونست چی باید به برادرش جواب پس تنها کاری که کرد لبخند زدو گفت
-خب نمیدونم کی مرخص میشی...
هوسوک لبخندی زدو گفت
-از دکترش میپرسم...
جیمین کل محوطه بیمارستان رو گشتو بالاخره کوک رو توی خلوط ترین نقطه پیدا کرد.روی نیمکت گز کرده بودو داشت سیگار میکشیدو گریه میکرد...رفتو کنار نسشت...
-کوک...
-جیمین...هیچی نگو.باشه...هیچی نگو...حتی یه کلمه.مخصوصا اگه اومدی بگی تقصیر من نیست که تهیونگ بیناییش رو از دست داده باشه...
پک دیگه ای به سیگارش زدو با حرص دودش رو بیرون داد جیمین سیگار رو از دستش گرفتو انداخت زمینو پاش رو گذاشت روش...
-نکش...
کوک با حرص بلند شدو گفت
-تو کی منی؟!کی منی که بهم بگی چیکار کنمو چیکار نکنم؟؟!چه نسبتی باهام داری که اینقد بهم اهمیت میدی؟!نه داداشمی نه بابامی هیچکدوم...چرا اینقد اهمیت میدی بهم ها...چرا اینقد مهمم برات؟بیخیالم شو...
ته دلش احساس ناراحتی میکرد که همچین حرفایی رو زده.چون جیمین باعث شده بود حسی که سال های قبل تجربش کرده بود دوباره توی وجودش زنده بشه...اما شک داشت که واقعا جیمین بوده یا رفیق صمیمیش...بغضش شکستو به هق هق افتادو کم کم روی زانو هاش فرود اومد...مابین گریه کردن هاش پشت سر هم تکرار میکرد...
-م.م.من خیلی...ب.بی م.م.مصرفم...خ.خ.خیلی...خراب کارم...
جیمین دستای کوک رو گرفتو توی چشماش نگاه کرد...
-کوک اینجوری نیست...
کوک دستاشو کشیدو بلند شدو رفت سمت خروجی بیمارستان...با تند ترین سرعتش میرفت سمت خونه...وقتی رسید خونه ویالونش رو برداشتو رفت سمت همون سالن تئاتر قدیمی که توی کوچه پس کوچه های پشت قصر بود...همونی که هنوز به کسی نگفته بود بابتش...با پای پیاده حداقل دوساعت میشد اما اگه میدوید شاید نیم ساعت کمتر میشد...خلاصه...وقتی رسیدو وارد شد با نم خاک و کچ همون بویی که همیشه به مشامش میخورد رو دوباره حس کرد...رفت برگه نت هارو گذاشت روی پایه نت و شروع کرد به نواختن...اونقدر محکم دستاشو روی دسته ویالن حرکت میداد که تغریبا زخم شده بود...توی صدای ویالن خشم و ناراحتی رو میشد متوجه شد.غمو غصه نه...عصبانیت...کلافگی و احساساتی از این قبیل.بعد از نیم ساعت بی وقفه نواختن انگشت اشارش با کشیده شدن روی سیم های ویالن به شکل بدی زخم شدو خونریزی کرد...به خاطر سوزش و درد شدید یهوییش ویولن رو سریع گذاشت زمین.و ارشه از دستش افتاد... روی زمین نشستو انگشتش رو فشار میداد تا شاید خونش بند بید اما بیشتر میشد که با صدای دست زدن به خودش اومد...نگاهشو بالا اورد و با دیدن یه دختر لاغر که یه دورس گشاد سفید به طوری که یکی از شونه هاش پیدا بود و شلوار جین مشکلی اسینی و بوت هایی تا روی زانوش پوشیده بود درحالی که لبخندی روی لبش بود داشت تشویقش میکرد..
.
خیلی باید باهوش باشید که جادوی داستانو بفهمین
۸۶۷
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.