Angel of life and death p28
#فیک
#فیکشن
#استری_کیدز
آروم دستش رو نوازش بار بر روی صورت مظلوم و غرق در خواب مرد میکشید...
لبخند کمرنگی بر لب هاش حکم فرما بود و آروم موه های سیاه رنگ پسر رو نوازش میکرد...
پنج سال از تمام اون اتفاقات گذشته بود....پنج سال از آخرین باری که اون دو فرشته رو کنار هم دیده بود میگذشت...پنج سال...درسته پنج سالی شده بود که اون دو الهه ای که میشناخت حالا کاملا تغییر کرده بودن...
پسری که حالا روی تخت غرق در خواب بود و دخترک آروم آروم موهاش رو نوازش میکرد....همون شیطانی بود که بخاطر مجازاتش درد وحشتناکی رو توی تمام این سال ها تحمل کرده بود....آره...همون شیطان عاشق با بال های سیاه رنگ و موه ها و چشمانی قرمز رنگ....حالا مثل یک پسر بچه ی مظلوم...در حالی که دیگه خبری از بال هاش نبود و موهای لخت قرمزش...حالا تبدیل به موهایی سیاه رنگ و ابریشمی شده بود...توی خواب عمیقی از افکارش فرو رفته بود...
دخترک هر از گاهی بعد از هر بار نوازش کردن موه های نرم مرد....بوسه ای به پیشونیش میزد و با لبخندی شیرین و محبت آمیز به صورت تنها مرد زندگیش خیره میشد...
چه چیز هایی رو که توی این پنج سال گذشته نگذرونده بودن....چه دردایی که اون سه نفر با هم تحمل نکرده بودن....یعنی جرم عاشق شدن اینقدر سنگین بود ؟...جوری که باید هر سه نفر اونها تا این حد زجر رو برای به دست آوردن آرامش میکشیدن؟....
آروم آروم دستش رو از لای موه های مشکی مرد بیرون آورد...
برای آخرین بار لبخندی به صورت زیبا و مظلوم پسر زد و آروم از روی صندلی کنار تخت...بلند شد.
قدم های کوچیک و آهسته اش رو به سمت بالکن نسبتاً کوچیک کنار خونه رسوند.
در شیشه ایش رو باز کرد و وارد فضا و محیط سرد بیرون شد.
به آسمون نگاهی انداخت...
ابر ها حالا به رنگ های سیاهی درومده بودن که خبر از بارونی در اینده میداد.
بعد از چند لحظه بلاخره نگاهش رو از آسمون گرفت و به صندلی چوبی کنار نرده های بالکن داد...آروم به سمتش قدم کوتاهی برداشت و با کمک دستش..خودش رو خم کرد و روش نشست....
#فیکشن
#استری_کیدز
آروم دستش رو نوازش بار بر روی صورت مظلوم و غرق در خواب مرد میکشید...
لبخند کمرنگی بر لب هاش حکم فرما بود و آروم موه های سیاه رنگ پسر رو نوازش میکرد...
پنج سال از تمام اون اتفاقات گذشته بود....پنج سال از آخرین باری که اون دو فرشته رو کنار هم دیده بود میگذشت...پنج سال...درسته پنج سالی شده بود که اون دو الهه ای که میشناخت حالا کاملا تغییر کرده بودن...
پسری که حالا روی تخت غرق در خواب بود و دخترک آروم آروم موهاش رو نوازش میکرد....همون شیطانی بود که بخاطر مجازاتش درد وحشتناکی رو توی تمام این سال ها تحمل کرده بود....آره...همون شیطان عاشق با بال های سیاه رنگ و موه ها و چشمانی قرمز رنگ....حالا مثل یک پسر بچه ی مظلوم...در حالی که دیگه خبری از بال هاش نبود و موهای لخت قرمزش...حالا تبدیل به موهایی سیاه رنگ و ابریشمی شده بود...توی خواب عمیقی از افکارش فرو رفته بود...
دخترک هر از گاهی بعد از هر بار نوازش کردن موه های نرم مرد....بوسه ای به پیشونیش میزد و با لبخندی شیرین و محبت آمیز به صورت تنها مرد زندگیش خیره میشد...
چه چیز هایی رو که توی این پنج سال گذشته نگذرونده بودن....چه دردایی که اون سه نفر با هم تحمل نکرده بودن....یعنی جرم عاشق شدن اینقدر سنگین بود ؟...جوری که باید هر سه نفر اونها تا این حد زجر رو برای به دست آوردن آرامش میکشیدن؟....
آروم آروم دستش رو از لای موه های مشکی مرد بیرون آورد...
برای آخرین بار لبخندی به صورت زیبا و مظلوم پسر زد و آروم از روی صندلی کنار تخت...بلند شد.
قدم های کوچیک و آهسته اش رو به سمت بالکن نسبتاً کوچیک کنار خونه رسوند.
در شیشه ایش رو باز کرد و وارد فضا و محیط سرد بیرون شد.
به آسمون نگاهی انداخت...
ابر ها حالا به رنگ های سیاهی درومده بودن که خبر از بارونی در اینده میداد.
بعد از چند لحظه بلاخره نگاهش رو از آسمون گرفت و به صندلی چوبی کنار نرده های بالکن داد...آروم به سمتش قدم کوتاهی برداشت و با کمک دستش..خودش رو خم کرد و روش نشست....
۶.۲k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.