وقتی مافیاست و...p7
#فلیکس #سناریو #جونگین #یونگبوک #استری_کیدز #بی_تی_اس #هیونجین #لینو #جانگکوک #تهیونگ #بنگچان #هان
°هیونجین ویو راوی°
نفس عمیقی کشید و به سمت اتاق دختر رفت،پشت در ایستاد و تلاشی برای باز کردن در نکرد. همونطور که سرش پایین بود از پشت در حرفایی زد.
÷گوش کن ات،برام مهم نیست پیش خودت چی فکر میکنی؛ تنها چیزی که برام مهمه اینه که توی اون پروژه لعنتی موفق بشم، و برای اینکار باید از اینجا بریم هر چه سریع تر...
°ات ویو راوی°
در اتاقو باز کردی و توی چشماش که بی حس بهت زل زده بودن خیره شدی.
×اون پروژه واسه من مهم نیست هوانگ،در واقع هیچکدوم از کثافت کاریات بهم ربطی ندارن و برام مهم نیستن. پس منو توی کارات دخیل نکن.
هلش دادی و به سمت در رفتی...
×و خودت تنهایی از اینجا برو، چون من قرار نیست همراهیت کنم.
در رو محکم بستی و راهی خیابونا شدی،اعصابت حسابی بهم ریخته بود و فقط میخواستی از اون عمارت کوفتی دور بشی.
•فلش بک،تراپیست•
×دوست دارم ولی میترسم
&از چی میترسی؟
×اینکه بهم آسیب بزنه،خب میدونی اون...
آب دهنتو قورت دادی،نباید فراموش میکردی که کسی نباید در مورد مافیا بودنش چیزی بدونه.
×اون یکم خشنه،و توی این دوسال خب ما در واقع فقط باهم هم خونه بودیم؛تا حالا بهم نزدیک نشدیم یا سعی نکردیم ارتباط بگیریم.
&یعنی توی این دوسال فقط توی شناسنامه اسمتون زن و شوهر بوده؟
سری تکون دادی و دوباره نگاهتو به دست تراپیستت که روی برگه نسبتا بزرگی تمام حرفات رو با جزئیات وارد میکرد دادی.
& خب چیز دیگه ای هم هست که باید در مورد رابطتت باهاش بدونم؟
همونطور که مینوشت حرفشو زد. کمی فکر کردی؛
×نه فعلا چیز دیگه ای برای گفتن ندارم....
با شَک بهت نگاه کرد.
&مطمئنی؟
•پایان فلش بک•
با یادآوری دوباره حرفات با تراپیستت نفس عمیقی کشیدی؛ به یاد آوردن اونا هم آرومت میکرد هم باعث عصبانیتت میشد.
همینطور که آروم قدم میزدی و به سمت هدفی نا معلوم میرفتی دستت از پشت توسط شخصی گرفته شد و کشیده شدی....
ادامه دارد...
°هیونجین ویو راوی°
نفس عمیقی کشید و به سمت اتاق دختر رفت،پشت در ایستاد و تلاشی برای باز کردن در نکرد. همونطور که سرش پایین بود از پشت در حرفایی زد.
÷گوش کن ات،برام مهم نیست پیش خودت چی فکر میکنی؛ تنها چیزی که برام مهمه اینه که توی اون پروژه لعنتی موفق بشم، و برای اینکار باید از اینجا بریم هر چه سریع تر...
°ات ویو راوی°
در اتاقو باز کردی و توی چشماش که بی حس بهت زل زده بودن خیره شدی.
×اون پروژه واسه من مهم نیست هوانگ،در واقع هیچکدوم از کثافت کاریات بهم ربطی ندارن و برام مهم نیستن. پس منو توی کارات دخیل نکن.
هلش دادی و به سمت در رفتی...
×و خودت تنهایی از اینجا برو، چون من قرار نیست همراهیت کنم.
در رو محکم بستی و راهی خیابونا شدی،اعصابت حسابی بهم ریخته بود و فقط میخواستی از اون عمارت کوفتی دور بشی.
•فلش بک،تراپیست•
×دوست دارم ولی میترسم
&از چی میترسی؟
×اینکه بهم آسیب بزنه،خب میدونی اون...
آب دهنتو قورت دادی،نباید فراموش میکردی که کسی نباید در مورد مافیا بودنش چیزی بدونه.
×اون یکم خشنه،و توی این دوسال خب ما در واقع فقط باهم هم خونه بودیم؛تا حالا بهم نزدیک نشدیم یا سعی نکردیم ارتباط بگیریم.
&یعنی توی این دوسال فقط توی شناسنامه اسمتون زن و شوهر بوده؟
سری تکون دادی و دوباره نگاهتو به دست تراپیستت که روی برگه نسبتا بزرگی تمام حرفات رو با جزئیات وارد میکرد دادی.
& خب چیز دیگه ای هم هست که باید در مورد رابطتت باهاش بدونم؟
همونطور که مینوشت حرفشو زد. کمی فکر کردی؛
×نه فعلا چیز دیگه ای برای گفتن ندارم....
با شَک بهت نگاه کرد.
&مطمئنی؟
•پایان فلش بک•
با یادآوری دوباره حرفات با تراپیستت نفس عمیقی کشیدی؛ به یاد آوردن اونا هم آرومت میکرد هم باعث عصبانیتت میشد.
همینطور که آروم قدم میزدی و به سمت هدفی نا معلوم میرفتی دستت از پشت توسط شخصی گرفته شد و کشیده شدی....
ادامه دارد...
۱۱.۷k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.