𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
part...27
00:15دقیقه ی شب
حرفای معشوقش روی دلش سنگینی میکرد
چشمهاش پر اشک میشد ولی غرورش اجازه ریختن اون مروارید ها رو از دریای سیاه چشماش نمیداد
سردرد خیلی بدی به سراغش اومده بود پس تصمیم گرفت کمی پیاده روی کنه
تا شاید یکم از بار حرفای ماریا کم شه
کت مشکی رنگشو همراه با یک بوت خاکستری پوشید و از اتاق خارج شد
اتاق ماریا دقیقا چند قدم اونور تر بود،قلبش میگفت برو...برو و ازش معذرت خواهی کن و باهاش اشتی کن!
اما عقلش این رو ناعادلانه میدونست
تصمیم گرفت به قلب شکسته شدش گوش نسپاره پس سریع خونه رو ترک کرد
نصف شب بیرون رفتن برای یه دادستان کارکشته مثل تهیونگ خطرناک بود
دادستانی که با هر حکمی و با هر پرونده ای کلی دشمن پیدا کرده بود
اما تهیونگ فقط میخواست ارامشی که قبلا با اغوش ماریا بدست میاورد رو با قدم زدن تو کوچه های خلوت و باریک بدست بیاره
اسمان ابری بود...با هر قدمی که برمیداشت دونه های ریز بارون روی گونه ها و صورتش میریخت
هوای بارونی در شب عاشقانه به نظر میرسه اما نه برای یه عاشق دل شکسته ...!
کم کم بارون شدت گرفت و کل بدنش خیس اب شد
ولی تهیونگ به هیچی اهمیت نمیداد فقط میخواست بره نمیدونست کجا
میخواست جاده رو به پایان برسونه اما حتی خودش هم نمیدونست اخر هر جاده ای که میره به ماریا ختم میشه
عقلش تو جنگ به قلبش باخته بود و
الان دقیقا جلوی در اتاق بود
بدون معطلی در رو باز کرد و وارد شد
انتظار داشت ماریا خواب باشه ولی ظاهرا اونم کمی از تهیونگ نداشت
روی تخت نشسته بود و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود
با دیدن تهیونگ تو قامت در سریع خودشو به تهیونگ رسوند
دستاشو روی گونه ی خیس تهیونگ کشید
+کجا بودی؟
دستای ماریا رو پس زد و با سردی پاسخ داد
_مگه برات مهمه؟
+چرت و پرت نگو...تو زندگی منی...قلب منی...تمام عشقی که در من وجود داره به خاطر توعه...
دستای تهیونگ رو کشید و به سوی تخت هدایتش کرد
+بشین
باهم روی تخت نشستن اما ماریا هنوز دستای تهیونگ رو رها نکرده بود
+تهیونگ...من..
تادااااا بالاخره گذاشتم...معذرت بابت بدقولی ام ولی خب شما هم شرطارو نرسوندید😔
نظرتون چیه برای اپ کردن یه تایمی بزاریم؟
(مثلا هر پنجشنبه سه پارت)
چون تو روزای دیگه واقعا سرم شلوغه و کلی امتحان دارم 🔪🙂
ولی شما هم حمایت کنید تا با این🩴نیومدم بالاسرتون🤨😂
دو پارت دیگه رو تا شب اپ میکنم
لاوتون دارم بای❤❤
part...27
00:15دقیقه ی شب
حرفای معشوقش روی دلش سنگینی میکرد
چشمهاش پر اشک میشد ولی غرورش اجازه ریختن اون مروارید ها رو از دریای سیاه چشماش نمیداد
سردرد خیلی بدی به سراغش اومده بود پس تصمیم گرفت کمی پیاده روی کنه
تا شاید یکم از بار حرفای ماریا کم شه
کت مشکی رنگشو همراه با یک بوت خاکستری پوشید و از اتاق خارج شد
اتاق ماریا دقیقا چند قدم اونور تر بود،قلبش میگفت برو...برو و ازش معذرت خواهی کن و باهاش اشتی کن!
اما عقلش این رو ناعادلانه میدونست
تصمیم گرفت به قلب شکسته شدش گوش نسپاره پس سریع خونه رو ترک کرد
نصف شب بیرون رفتن برای یه دادستان کارکشته مثل تهیونگ خطرناک بود
دادستانی که با هر حکمی و با هر پرونده ای کلی دشمن پیدا کرده بود
اما تهیونگ فقط میخواست ارامشی که قبلا با اغوش ماریا بدست میاورد رو با قدم زدن تو کوچه های خلوت و باریک بدست بیاره
اسمان ابری بود...با هر قدمی که برمیداشت دونه های ریز بارون روی گونه ها و صورتش میریخت
هوای بارونی در شب عاشقانه به نظر میرسه اما نه برای یه عاشق دل شکسته ...!
کم کم بارون شدت گرفت و کل بدنش خیس اب شد
ولی تهیونگ به هیچی اهمیت نمیداد فقط میخواست بره نمیدونست کجا
میخواست جاده رو به پایان برسونه اما حتی خودش هم نمیدونست اخر هر جاده ای که میره به ماریا ختم میشه
عقلش تو جنگ به قلبش باخته بود و
الان دقیقا جلوی در اتاق بود
بدون معطلی در رو باز کرد و وارد شد
انتظار داشت ماریا خواب باشه ولی ظاهرا اونم کمی از تهیونگ نداشت
روی تخت نشسته بود و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود
با دیدن تهیونگ تو قامت در سریع خودشو به تهیونگ رسوند
دستاشو روی گونه ی خیس تهیونگ کشید
+کجا بودی؟
دستای ماریا رو پس زد و با سردی پاسخ داد
_مگه برات مهمه؟
+چرت و پرت نگو...تو زندگی منی...قلب منی...تمام عشقی که در من وجود داره به خاطر توعه...
دستای تهیونگ رو کشید و به سوی تخت هدایتش کرد
+بشین
باهم روی تخت نشستن اما ماریا هنوز دستای تهیونگ رو رها نکرده بود
+تهیونگ...من..
تادااااا بالاخره گذاشتم...معذرت بابت بدقولی ام ولی خب شما هم شرطارو نرسوندید😔
نظرتون چیه برای اپ کردن یه تایمی بزاریم؟
(مثلا هر پنجشنبه سه پارت)
چون تو روزای دیگه واقعا سرم شلوغه و کلی امتحان دارم 🔪🙂
ولی شما هم حمایت کنید تا با این🩴نیومدم بالاسرتون🤨😂
دو پارت دیگه رو تا شب اپ میکنم
لاوتون دارم بای❤❤
۸.۲k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.