معامله برای صلح پارت ۷
زمان حال*
با یادآوری اون خاطره لبخند محوی روی لبم نقش بست و نفس عمیقی کشیدم، تو دلم خدا خدا میکردم که حدسم درباره اومدن چویا درست باشه تا بتونم یبار دیگهدلشو بدست بیارم، ولی که خیلی وقته از دستش دادم...
با صدای زنگ در از افکارم بیرون اومدم ؛ صدای اتسوشی توجهم رو جلب کرد که اروم میگفت : اومد....عضو جدید اومد...
قلبم تو دهنم میزد نگاه مشتاق و کمی نگرانمو به در دوختم . خودش بود، اون موهای به رنگ پاییزی با اون کت و شلوار خاکستری خوش دوخت که تفاوت زیادی با لباس مافیاش نداشت. به گردن خوش فرمش نگاه کردم؛ چوگرشو درآورده بود و حسابی در مرض دیدم بود . بهدچشمای آبیش که برق میزد خیره شدم.
با یادآوری اون خاطره لبخند محوی روی لبم نقش بست و نفس عمیقی کشیدم، تو دلم خدا خدا میکردم که حدسم درباره اومدن چویا درست باشه تا بتونم یبار دیگهدلشو بدست بیارم، ولی که خیلی وقته از دستش دادم...
با صدای زنگ در از افکارم بیرون اومدم ؛ صدای اتسوشی توجهم رو جلب کرد که اروم میگفت : اومد....عضو جدید اومد...
قلبم تو دهنم میزد نگاه مشتاق و کمی نگرانمو به در دوختم . خودش بود، اون موهای به رنگ پاییزی با اون کت و شلوار خاکستری خوش دوخت که تفاوت زیادی با لباس مافیاش نداشت. به گردن خوش فرمش نگاه کردم؛ چوگرشو درآورده بود و حسابی در مرض دیدم بود . بهدچشمای آبیش که برق میزد خیره شدم.
۱.۷k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.