گس لایتر/پارت ۱۵۸
جونگکوک به خونه اومده بود...
بایول از اتاق بیرون اومد... با دیدن جونگکوک به سمتش اومد...
بایول: خوش اومدی چاگیا
جونگکوک: ممنون...
جونگکوک اومد و روی مبل نشست... بایول داشت به سمت اتاق برمیگشت... جونگکوک با صدای آرومی گفت: نرو... بیا بشین
بایول: باشه...
جونگکوک به طرف بایول برگشت... کنارش نشسته بود...
بایول موهاشو جمع کرد و پشتش انداخت و بعد گفت: چیزی میخوای بگی؟
جونگکوک: آره... میخوام برای پیشرفت شرکت یه کار بزرگ انجام بدم... ولی هیئت مدیره باهام موافقت نمیکنه... میگن که ریسکه
بایول: خب... اونا همشون با تجربن... سالها اونجا کار کردن... لابد یه دلیل منطقی براش دارن
جونگکوک: دلیل منطقی!!!... اونا دیگه باید بازنشسته بشن... بدون پدرت اونا هیچی نیستن... یه مشت ترسون... فقط دارن مانع پیشرفت ما میشن
بایول از اینکه حرف از پدرش شد ناراحت شد... ولی بغضشو قورت داد...
بایول: خب... حالا میخوای چیکار کنی؟
جونگکوک: من بر اساس اطلاعاتی که از توان مالی و زیر ساختیمون دارم حرف زدم... ولی برای اثباتش باید بهشون مدرک نشون بدم... اما اون مدارک دست من نیست... و قطعا تو میدونی کجان...
بایول کمی مِن مِن کرد و بعدش گفت: خب... فک کنم بدونم چی میخوای... ولی در موردشون باید با مادرم یا یون ها حرف بزنی
جونگکوک: ببینم... تو به من اعتماد نداری یا از ترس یون ها چیزی نمیگی؟
بایول: نه... هیچکدومش نیست... ولی من...
جونگکوک صداشو بالاتر برد...
بایول سکوت کرد...
جونگکوک: اون مدارکو برای من میاری بایول!
متوجه شدی؟
بایول: باشه عزیزم... آروم باش... خب اونا دست من نیست که... دست یون هاس
جونگکوک: تو میتونی قانعش کنی... فقط بهش توضیح بده که میتونیم سرمایه بیشتری بدست بیاریم... بجای صحبت کردن با اون پیرمردا هم بیاد پیش من... خودم مفصل میگم چیکار میخوام بکنم...
از رو مبل پاشد و از بایول دور شد...
یه دفه برگشت سمت بایول و گفت:
راستی! با مدارک بیاد!...
بایول نفسشو با صدا بیرون داد و دستاشو تو هم گره کرد...
**********
نابی و یون ها سر میز شام نشسته بودن...
در سکوت مشغول خوردن شام بودن...
نیمی از عمارت ایم داجونگ بعد از مرگش بلااستفاده شده بود...
شبها بیشتر قسمتای عمارت توی تاریکی بود... و چراغاش دیر به دیر روشن میشد....
نابی هنوزم شبانه روزش رو با خاطرات همسرش سپری میکرد...
به طوری که احساس میکرد توجهش به دختراش کم شده... بخصوص یون ها!...
نگاهی به یون ها انداخت...
مشغول خوردن غذاش بود... ولی از صورتش فهمید که داره به چیزی فکر میکنه...
حالتش عادی بود ولی چشاش برق خاصی داشت...
نابی لیوان کنار دستشو برداشت تا کمی نوشیدنی بخوره... کاملا ریلکس و با حالت معمولی پرسید: دخترم...این روزا کارات چطور پیش میره؟...
یون ها حتی نگاهشو از بشقابش نگرفت...
یون ها: خوبه...
به گوشیش مسیج اومد... توجه یون ها و نابی بهش جلب شد...
یون ها نگاهی به گوشیش انداخت...
نابی نفهمید که پیام چی بود یا از طرف کی بود... ولی هرچی که بود یون ها بخاطرش از سر میز پاشد و گفت: من میرم توی اتاقم اوما
نابی: میشه یکم بمونی؟... بایول که دیگه توی این خونه نمیاد... توام که اصن صحبت نمیکنی... حتی نمیدونم روزات چطوری پیش میره
یون ها: چیزی شده اوما؟... خب همه چی مثل قبله! چی میخوای بگم؟
نابی: نیست... درسته که غم پدرت باعث شده کمی ازتون فاصله بگیرم... اما از صورتتون میتونم بفهمم چه حالی دارین...
بایول از اتاق بیرون اومد... با دیدن جونگکوک به سمتش اومد...
بایول: خوش اومدی چاگیا
جونگکوک: ممنون...
جونگکوک اومد و روی مبل نشست... بایول داشت به سمت اتاق برمیگشت... جونگکوک با صدای آرومی گفت: نرو... بیا بشین
بایول: باشه...
جونگکوک به طرف بایول برگشت... کنارش نشسته بود...
بایول موهاشو جمع کرد و پشتش انداخت و بعد گفت: چیزی میخوای بگی؟
جونگکوک: آره... میخوام برای پیشرفت شرکت یه کار بزرگ انجام بدم... ولی هیئت مدیره باهام موافقت نمیکنه... میگن که ریسکه
بایول: خب... اونا همشون با تجربن... سالها اونجا کار کردن... لابد یه دلیل منطقی براش دارن
جونگکوک: دلیل منطقی!!!... اونا دیگه باید بازنشسته بشن... بدون پدرت اونا هیچی نیستن... یه مشت ترسون... فقط دارن مانع پیشرفت ما میشن
بایول از اینکه حرف از پدرش شد ناراحت شد... ولی بغضشو قورت داد...
بایول: خب... حالا میخوای چیکار کنی؟
جونگکوک: من بر اساس اطلاعاتی که از توان مالی و زیر ساختیمون دارم حرف زدم... ولی برای اثباتش باید بهشون مدرک نشون بدم... اما اون مدارک دست من نیست... و قطعا تو میدونی کجان...
بایول کمی مِن مِن کرد و بعدش گفت: خب... فک کنم بدونم چی میخوای... ولی در موردشون باید با مادرم یا یون ها حرف بزنی
جونگکوک: ببینم... تو به من اعتماد نداری یا از ترس یون ها چیزی نمیگی؟
بایول: نه... هیچکدومش نیست... ولی من...
جونگکوک صداشو بالاتر برد...
بایول سکوت کرد...
جونگکوک: اون مدارکو برای من میاری بایول!
متوجه شدی؟
بایول: باشه عزیزم... آروم باش... خب اونا دست من نیست که... دست یون هاس
جونگکوک: تو میتونی قانعش کنی... فقط بهش توضیح بده که میتونیم سرمایه بیشتری بدست بیاریم... بجای صحبت کردن با اون پیرمردا هم بیاد پیش من... خودم مفصل میگم چیکار میخوام بکنم...
از رو مبل پاشد و از بایول دور شد...
یه دفه برگشت سمت بایول و گفت:
راستی! با مدارک بیاد!...
بایول نفسشو با صدا بیرون داد و دستاشو تو هم گره کرد...
**********
نابی و یون ها سر میز شام نشسته بودن...
در سکوت مشغول خوردن شام بودن...
نیمی از عمارت ایم داجونگ بعد از مرگش بلااستفاده شده بود...
شبها بیشتر قسمتای عمارت توی تاریکی بود... و چراغاش دیر به دیر روشن میشد....
نابی هنوزم شبانه روزش رو با خاطرات همسرش سپری میکرد...
به طوری که احساس میکرد توجهش به دختراش کم شده... بخصوص یون ها!...
نگاهی به یون ها انداخت...
مشغول خوردن غذاش بود... ولی از صورتش فهمید که داره به چیزی فکر میکنه...
حالتش عادی بود ولی چشاش برق خاصی داشت...
نابی لیوان کنار دستشو برداشت تا کمی نوشیدنی بخوره... کاملا ریلکس و با حالت معمولی پرسید: دخترم...این روزا کارات چطور پیش میره؟...
یون ها حتی نگاهشو از بشقابش نگرفت...
یون ها: خوبه...
به گوشیش مسیج اومد... توجه یون ها و نابی بهش جلب شد...
یون ها نگاهی به گوشیش انداخت...
نابی نفهمید که پیام چی بود یا از طرف کی بود... ولی هرچی که بود یون ها بخاطرش از سر میز پاشد و گفت: من میرم توی اتاقم اوما
نابی: میشه یکم بمونی؟... بایول که دیگه توی این خونه نمیاد... توام که اصن صحبت نمیکنی... حتی نمیدونم روزات چطوری پیش میره
یون ها: چیزی شده اوما؟... خب همه چی مثل قبله! چی میخوای بگم؟
نابی: نیست... درسته که غم پدرت باعث شده کمی ازتون فاصله بگیرم... اما از صورتتون میتونم بفهمم چه حالی دارین...
۱۹.۴k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.