« تو تمام زندگی های منی »
« تو تمام زندگی های منی »
زندگی !
این کلمه عجیبه زندگی تنها یک کلمه نیست یا بتونیم خودمان او را بسازیم زندگی این هست که .... دیگران به ما زندگی ببخشند و ما به دیگران !
شاید همه چیز از آنجا شروع شد که آن قطار گذشت و به قلبم زندگی را بخشید .... !
روز بهاری بود گل های صورتی که از درختان میریختن ایستاده منتظر بودم که قطار کاملا بگذرد و به اون طرف عبور کنم تا به خانه ام برسم خانه ام دور از شهر بود بعد چند ثانیه که قطار کاملا گذشت یک دختر بود اون طرف انگار اون هم مثل من منتظر قطار بود !
دوان دوان ریل ها را عبور کرد با دویدنش مو های بلوند رنگش در باد حرکت میکردند که یک کتابی از دستش افتاد خم شدم و برداشتمش ولی اون خودش متوجه این نبود و با سرعت آنجا را ترک کرد .... کتاب صورتی رنگ بود که دفتر خاطراتش بود شاید نباید می خواندم ولی کنجکاو زندگی اش شده بودن ولی جالب اینجا بود انگار توی اون دفتر زندگی چند شخص دیگر را هم نوشته بود !
باید از پشتش میرفتم ؟
باید دفتر را پس میدادم ؟
قدم برداشتم سمت خانه ام باز هم دفتر را میخواندم یک زندگی که خیلی آشنا بود !
بین دفتر یک گیره سر بود قدیمی به رنگ آبی این همه برایم آشنا بود ولی اینها ممکن بود فقط یک داستانی باشد که دختره خودش نوشته بود دفتر را بستم نباید زیاد ترش را میخواندم این وسایل شخصی اون بود نه من !
« درسته تا آن روز فکر میکردم این وسایل و زندگی شخصی او هست ولی در اصل این زندگی مربوط به قلب هر دوتامون بود »
روز ها می گذشت هر روز همونجا بودم تا دوباره از همونجا بگذرد و بتوانم دفترش را پس بدهم ولی در اصل این منتظر ماندن ها برای پس دادن دفتر نبود ..... برای پس گرفتن قلبش بود !
میرفتم سمت اتوبوس دیر کرده بودم ولی نمی دانستم برای چی می خواهم سوار آن اتوبوس بشوم که با سوار شدن باز دیدنش انگار یه برقی به قلبم اومد و رفتم و در ردیف دوم پشتش نشستم انگار حالم خوب نبود قلبم داشت محکم می آید دلیلش را نمی دانستم هر لحظه یک صندل جلو تر و بغل دستش نزدیک می شدم و می نشستم و با پیاده شدنش منم پیاده شدم از پشتش نگاه کردم داشت باز با سرعت محل را ترک میکرد وضعیت جوری بود انگار اون از من فرار میکرد و من دنبالش بودم !
انگار یک صدایی بهم میگفتی که به خانه برگردم چون قرار بود دوباره ببینمش و دوباره به سمت خانه قدم برداشتم .
زندگی !
این کلمه عجیبه زندگی تنها یک کلمه نیست یا بتونیم خودمان او را بسازیم زندگی این هست که .... دیگران به ما زندگی ببخشند و ما به دیگران !
شاید همه چیز از آنجا شروع شد که آن قطار گذشت و به قلبم زندگی را بخشید .... !
روز بهاری بود گل های صورتی که از درختان میریختن ایستاده منتظر بودم که قطار کاملا بگذرد و به اون طرف عبور کنم تا به خانه ام برسم خانه ام دور از شهر بود بعد چند ثانیه که قطار کاملا گذشت یک دختر بود اون طرف انگار اون هم مثل من منتظر قطار بود !
دوان دوان ریل ها را عبور کرد با دویدنش مو های بلوند رنگش در باد حرکت میکردند که یک کتابی از دستش افتاد خم شدم و برداشتمش ولی اون خودش متوجه این نبود و با سرعت آنجا را ترک کرد .... کتاب صورتی رنگ بود که دفتر خاطراتش بود شاید نباید می خواندم ولی کنجکاو زندگی اش شده بودن ولی جالب اینجا بود انگار توی اون دفتر زندگی چند شخص دیگر را هم نوشته بود !
باید از پشتش میرفتم ؟
باید دفتر را پس میدادم ؟
قدم برداشتم سمت خانه ام باز هم دفتر را میخواندم یک زندگی که خیلی آشنا بود !
بین دفتر یک گیره سر بود قدیمی به رنگ آبی این همه برایم آشنا بود ولی اینها ممکن بود فقط یک داستانی باشد که دختره خودش نوشته بود دفتر را بستم نباید زیاد ترش را میخواندم این وسایل شخصی اون بود نه من !
« درسته تا آن روز فکر میکردم این وسایل و زندگی شخصی او هست ولی در اصل این زندگی مربوط به قلب هر دوتامون بود »
روز ها می گذشت هر روز همونجا بودم تا دوباره از همونجا بگذرد و بتوانم دفترش را پس بدهم ولی در اصل این منتظر ماندن ها برای پس دادن دفتر نبود ..... برای پس گرفتن قلبش بود !
میرفتم سمت اتوبوس دیر کرده بودم ولی نمی دانستم برای چی می خواهم سوار آن اتوبوس بشوم که با سوار شدن باز دیدنش انگار یه برقی به قلبم اومد و رفتم و در ردیف دوم پشتش نشستم انگار حالم خوب نبود قلبم داشت محکم می آید دلیلش را نمی دانستم هر لحظه یک صندل جلو تر و بغل دستش نزدیک می شدم و می نشستم و با پیاده شدنش منم پیاده شدم از پشتش نگاه کردم داشت باز با سرعت محل را ترک میکرد وضعیت جوری بود انگار اون از من فرار میکرد و من دنبالش بودم !
انگار یک صدایی بهم میگفتی که به خانه برگردم چون قرار بود دوباره ببینمش و دوباره به سمت خانه قدم برداشتم .
۱.۷k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.