دختر بچه
#دختر_بچه
#part5
"ویو ات"
سعی کردم خیلی زود به خودم بیام و یونا رو تو اغوشم گرفتم
ات:چیزی نیست عزیزم...اینجا همه چی امنه،نترس قربونت بشم...فقط یه خواب بوده
ولی اون هنوزم داشت به گریه کردنش ادامه میداد
یونا:نه...نه امن نیشت،من میترشم...اونا میان و خعلی زود من و از پیشه بابا زدیده میبلن!
ات:اونا؟
با سرش تایید کرد و درحالی که داشت اشکای کوچولوش و با دستای خوشگلش پاک میکرد ادامه داد
یونا:منظولم از اونا...
تا اومد بقیه حرفش و بگه مامانم صدام کرد و یونا تموم حواسش رفت سمت صدا
مامان ات:اتتت(داد)بیا ببین کله ی صبحی کدوم خری داره زنگ در و میزنه!!!
ات:باشه مامانننن(داد)
رو به یونا گفتم"برم جواب بدم،فکر کنم بابات اومده کوچولو"
از اتاق رفتم بیرون و ایفون و جواب دادم
ات:بله؟
جیهوپ:اومدم دنبال دخترم
ات:لطفا پنج دقیقه صبر کن تا حاضر بشه
جیهوپ:خیله خب،فقط زودتر!
رفتم توی اتاق
و با تعجب دیدم که خودش لباساش و عوض کرده و کیفش هم ورداشته
چیجوری؟؟؟انقدر زود؟؟؟اونم یه بچه سه چهار ساله ؟؟؟
ات:عع...خودت اماده شدی(لبخند)
یونا:اره...این یه سیز عادیه...بابم بود دیده؟
ات:ها؟...عام...اره اره بابات بود
یونا:خب...منتظل چی ای؟بلیم...بابام منتظله
ات:باشه کوچولو...
در اتاق و باز کردم و تا کمر خم شد
ات:بفرمایید دوشیزه:)
از اون لبخندای دلرباش زد و از اتاق اروم اروم رفت بیرون
....
یونا تو ماشین نشسته بود و من داشتم با باباش حرف میزدم
ات:کارتون اصلا درست نبود!این بچه فقط چهار سالشه،بعد شما وقتی تازه روز اول مهدش بوده نیومدین دنبالش؟؟
جیهوپ:باید به تو جواب پس بدم؟؟
ات:عه،عه...اخه یه ادم چقدر میتونه بی مسئولیت باشه؟!
جیهوپ:.....
ات:اخه کدوم کار میتونه مهم تر از دخترت باشه؟
جیهوپ:چیه ؟نکنه میخواستی ببرمش توی محل کارم؟
ات:معلومه که باید میبردیش!
جیهوپ:اونجا اصلا مناسب یه دختر به این سن نیست
ات:میزاشتیش پیش مادرش!
جیهوپ:من مجردم!
ات:او....
تازه فهمیدم چی گفتم...من از خانوم یانگ شنیده بودم که یونا یه دختر پرورشگاهی بوده...
ات:به هر حال...لطفا امروزبه موقع بیاین ...راستی...یونا تا صبح داشت کابوس میدید و وقتی هم که بیدار شد از ترس گریه کرد
جیهوپ:چی؟لعنتی!من گفتم این دیگه نمیتونه درست زندگی کنه..گفتم باید همونجا بکشیمش...(اروممممم)
#part5
"ویو ات"
سعی کردم خیلی زود به خودم بیام و یونا رو تو اغوشم گرفتم
ات:چیزی نیست عزیزم...اینجا همه چی امنه،نترس قربونت بشم...فقط یه خواب بوده
ولی اون هنوزم داشت به گریه کردنش ادامه میداد
یونا:نه...نه امن نیشت،من میترشم...اونا میان و خعلی زود من و از پیشه بابا زدیده میبلن!
ات:اونا؟
با سرش تایید کرد و درحالی که داشت اشکای کوچولوش و با دستای خوشگلش پاک میکرد ادامه داد
یونا:منظولم از اونا...
تا اومد بقیه حرفش و بگه مامانم صدام کرد و یونا تموم حواسش رفت سمت صدا
مامان ات:اتتت(داد)بیا ببین کله ی صبحی کدوم خری داره زنگ در و میزنه!!!
ات:باشه مامانننن(داد)
رو به یونا گفتم"برم جواب بدم،فکر کنم بابات اومده کوچولو"
از اتاق رفتم بیرون و ایفون و جواب دادم
ات:بله؟
جیهوپ:اومدم دنبال دخترم
ات:لطفا پنج دقیقه صبر کن تا حاضر بشه
جیهوپ:خیله خب،فقط زودتر!
رفتم توی اتاق
و با تعجب دیدم که خودش لباساش و عوض کرده و کیفش هم ورداشته
چیجوری؟؟؟انقدر زود؟؟؟اونم یه بچه سه چهار ساله ؟؟؟
ات:عع...خودت اماده شدی(لبخند)
یونا:اره...این یه سیز عادیه...بابم بود دیده؟
ات:ها؟...عام...اره اره بابات بود
یونا:خب...منتظل چی ای؟بلیم...بابام منتظله
ات:باشه کوچولو...
در اتاق و باز کردم و تا کمر خم شد
ات:بفرمایید دوشیزه:)
از اون لبخندای دلرباش زد و از اتاق اروم اروم رفت بیرون
....
یونا تو ماشین نشسته بود و من داشتم با باباش حرف میزدم
ات:کارتون اصلا درست نبود!این بچه فقط چهار سالشه،بعد شما وقتی تازه روز اول مهدش بوده نیومدین دنبالش؟؟
جیهوپ:باید به تو جواب پس بدم؟؟
ات:عه،عه...اخه یه ادم چقدر میتونه بی مسئولیت باشه؟!
جیهوپ:.....
ات:اخه کدوم کار میتونه مهم تر از دخترت باشه؟
جیهوپ:چیه ؟نکنه میخواستی ببرمش توی محل کارم؟
ات:معلومه که باید میبردیش!
جیهوپ:اونجا اصلا مناسب یه دختر به این سن نیست
ات:میزاشتیش پیش مادرش!
جیهوپ:من مجردم!
ات:او....
تازه فهمیدم چی گفتم...من از خانوم یانگ شنیده بودم که یونا یه دختر پرورشگاهی بوده...
ات:به هر حال...لطفا امروزبه موقع بیاین ...راستی...یونا تا صبح داشت کابوس میدید و وقتی هم که بیدار شد از ترس گریه کرد
جیهوپ:چی؟لعنتی!من گفتم این دیگه نمیتونه درست زندگی کنه..گفتم باید همونجا بکشیمش...(اروممممم)
۳.۳k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.