عشق از جنس مافیا
عشق از جنس مافیا { پارت 7}
از زبان ا/ت :
وقتی کوک بهم گفت عاشقتم خیلی ذوق کردم و مونده بودم چی بگم بخاطر همین خشکم زده بود و بعد منم بهش گفتم دوسش دارم 😁
ا/ت : کوک ..
کوک : بله نفسم ؟
ا/ت : چیزه میشه بریم خونه ی مامانم میخوام ببینمشون
کوک : چشم بانوی من (با حالت شیطون )
ا/ت : (خنده ) بریم آماده شیم ؟
کوک : بریم
لباسم رو پوشیدم و منتظر کوک بودم که اومد پایین از همیشه جذاب تر بود واییی خیلی خوب شده بود ( لباس ا/ت رو میزارم )
کوک : بریم
ا/ت : بریم
بعد از چند مین رسیدیم
کوک : پیاده شو رسیدیم
رفتیم داخل با دیدن پدر و مادرم ذوق کردم بودم و خیلی خوشحال بودم بدو بدو رفتم تو بغل مامان و بابام
ا/ت : کجا بودین شما ؟
م/ت : ما رو چند نفر آدم سیاه پوش بردن هر چی پدرت با تیر میزد به هدف نمیرفت و ما رو بردن
ا/ت : شتتت !!! کاش من اونجا بودم
پ/ت : اشکال نداره دخترم
بعد چند مین سر میز نشسته بودیم و سکوتی بینمون بود
پ/ک : خوب کوک با اون هرزه چیکار کردی ؟
کوک : ازش جدا شدم دختره ی رو مخی
م/ک : پسرم ما عروسی رو گذاشتیم برای روز دوشنبه
کوک : چییییی !! آخه پس فردا خیلی زوده
ا/ت : کوک زیپ بکش
کوک : برو بابا
پ/ک : خودمونی شدین هااا ( با خنده )
کوک : مثلا قراره ازدواج کنیم هااا
پ/ک : باشه پس
ا/ت : کوک میشه بریم دیگه ؟
کوک : باش بریم
با همه خداحافظی کردیم و رفتیم سمت فروشگاهی که فقط کسای پولداری مث من و کوک اونجا میرفتن
کوک : ا/ت اونجا یه مغازه برای لباس عروس هست بیا بریم
ا/ت : باشه
رفتیم داخل مغازه و فروشنده ی خانم اومد
( فروشنده ی خانم رو با خ نشون میدم )
خ : سلام چطور میتونم کمکتون کنم
کوک : یه لباس عروس قشنگ میخواستیم
خ : چشم همین الان
فروشنده رفت تا بیاره
ا/ت : کوک من یه لباس عروس مشکی میخوام
کوک : امممم....باشه هر چی عروس خانم بگن
فروشنده با یه لباس مشکی خیلی قشنگ اومد واییی خیلی قشنگ بود
رفتم پوشیدم و اومدم
( پرش زمانی به بعد خرید )
ا/ت : چقدر خسته شدم اوفففف
کوک : منم بودم خسته میشدم آخه یه مشت وسیله خریدی هاااا
ا/ت : چیه خو عروسیمه
کوک : باشه بابا خانم بی اعصاب
حرکت کردیم و رفتیم به عمارت کوک وقتی رسیدیم بدو رفتم سر یخچال و یه خوراکی برداشتم و خوردم کوک فقط با خنده بهم نگاه میکرد ( از دست این ا/ت )
رفتم برم تو اتاق خودم که کوک دست منو گرفت و کشید تو بغلش
کوک : کجا میری ؟
ا/ت : تو اتاقم
کوک : نه نه نشد که تو باید پیش من بخوابی
ا/ت : اووووو راست میگی که 😁
رفتیم رو تخت و من تو بغل کوک بودم و خوابیدیم
روز عروسی :
روز عروسی بود و خیلی استرس داشتم نشسته بودم داخل عمارت و منتظر بودم که کوک بیاد و با هم بریم کار های لازم رو بکنیم و بریم تالار که یکدفعه ....
ادامه دارد ✋
از زبان ا/ت :
وقتی کوک بهم گفت عاشقتم خیلی ذوق کردم و مونده بودم چی بگم بخاطر همین خشکم زده بود و بعد منم بهش گفتم دوسش دارم 😁
ا/ت : کوک ..
کوک : بله نفسم ؟
ا/ت : چیزه میشه بریم خونه ی مامانم میخوام ببینمشون
کوک : چشم بانوی من (با حالت شیطون )
ا/ت : (خنده ) بریم آماده شیم ؟
کوک : بریم
لباسم رو پوشیدم و منتظر کوک بودم که اومد پایین از همیشه جذاب تر بود واییی خیلی خوب شده بود ( لباس ا/ت رو میزارم )
کوک : بریم
ا/ت : بریم
بعد از چند مین رسیدیم
کوک : پیاده شو رسیدیم
رفتیم داخل با دیدن پدر و مادرم ذوق کردم بودم و خیلی خوشحال بودم بدو بدو رفتم تو بغل مامان و بابام
ا/ت : کجا بودین شما ؟
م/ت : ما رو چند نفر آدم سیاه پوش بردن هر چی پدرت با تیر میزد به هدف نمیرفت و ما رو بردن
ا/ت : شتتت !!! کاش من اونجا بودم
پ/ت : اشکال نداره دخترم
بعد چند مین سر میز نشسته بودیم و سکوتی بینمون بود
پ/ک : خوب کوک با اون هرزه چیکار کردی ؟
کوک : ازش جدا شدم دختره ی رو مخی
م/ک : پسرم ما عروسی رو گذاشتیم برای روز دوشنبه
کوک : چییییی !! آخه پس فردا خیلی زوده
ا/ت : کوک زیپ بکش
کوک : برو بابا
پ/ک : خودمونی شدین هااا ( با خنده )
کوک : مثلا قراره ازدواج کنیم هااا
پ/ک : باشه پس
ا/ت : کوک میشه بریم دیگه ؟
کوک : باش بریم
با همه خداحافظی کردیم و رفتیم سمت فروشگاهی که فقط کسای پولداری مث من و کوک اونجا میرفتن
کوک : ا/ت اونجا یه مغازه برای لباس عروس هست بیا بریم
ا/ت : باشه
رفتیم داخل مغازه و فروشنده ی خانم اومد
( فروشنده ی خانم رو با خ نشون میدم )
خ : سلام چطور میتونم کمکتون کنم
کوک : یه لباس عروس قشنگ میخواستیم
خ : چشم همین الان
فروشنده رفت تا بیاره
ا/ت : کوک من یه لباس عروس مشکی میخوام
کوک : امممم....باشه هر چی عروس خانم بگن
فروشنده با یه لباس مشکی خیلی قشنگ اومد واییی خیلی قشنگ بود
رفتم پوشیدم و اومدم
( پرش زمانی به بعد خرید )
ا/ت : چقدر خسته شدم اوفففف
کوک : منم بودم خسته میشدم آخه یه مشت وسیله خریدی هاااا
ا/ت : چیه خو عروسیمه
کوک : باشه بابا خانم بی اعصاب
حرکت کردیم و رفتیم به عمارت کوک وقتی رسیدیم بدو رفتم سر یخچال و یه خوراکی برداشتم و خوردم کوک فقط با خنده بهم نگاه میکرد ( از دست این ا/ت )
رفتم برم تو اتاق خودم که کوک دست منو گرفت و کشید تو بغلش
کوک : کجا میری ؟
ا/ت : تو اتاقم
کوک : نه نه نشد که تو باید پیش من بخوابی
ا/ت : اووووو راست میگی که 😁
رفتیم رو تخت و من تو بغل کوک بودم و خوابیدیم
روز عروسی :
روز عروسی بود و خیلی استرس داشتم نشسته بودم داخل عمارت و منتظر بودم که کوک بیاد و با هم بریم کار های لازم رو بکنیم و بریم تالار که یکدفعه ....
ادامه دارد ✋
۱۷.۶k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.