دوپارتی
#دوپارتی
هیونجین
داشتی کتاب میخوندی کتاب عاشقانه اشکت رو درآورده بود غرق کتاب بودی که یهو دستایی از پشتت حلقه شد به خاطر یهویی بودنش به خودت لرزیدی ولی وقتی برگشتی با چهره زیبای دوست پسرت مواجه شدی هیونجین وقتی چشمای اشکیت رو دید تعجب کرد بعد پرسید:
هیونجین: چرا گریه میکنی کوچولوی من؟ اتفاقی افتاده؟
ا.ت: نه هیون کتاب اشکم رو دراورده
هیونجین: دوست دختر کتاب خون من 😂
ا.ت: یااا هیونجین مسخره نکن
هیونجین: من که مسخرت نمیکنم (بعد بوسه ای روی لبات گذاشت)
چند ساعت بعد
تصمیم گرفتین برین بیرون چون حوصلتون سر رفته بود
ا.ت: اوپا نظرت چیه بریم شهربازی؟
هیونجین: ا.ت مگه بچه ای؟
ا.ت: باشه اصلاً من قهرم 😐
هیونجین: باشه حالا قهر نکن
ا.ت:........
هیونجین دید دیگه حرف نمیزنی باهاش بوسه روی لبات کاشت بعد گفت:
هیونجین: باشه کیوتم بریم شهربازی
ا.ت: آخجوووون (پریدی بقلش)
با هم رفتی شهربازی وقتی که هیونجین رفت بلیطهاتونو بگیره که دست تو توسط مردی کشیده شد
تو شوک فرو رفتی ولی چند لحظه بعد دردی احساس کردی و چشمات سیاهی رفت
هیونجین وقتی برگشت دید مردم یک جایی جمع شدند تعجب کرد و وقتی رفت اونجا تو رو تو زمین در حالی که از شکمت خون میومد دید سریع به سمتت دوید و تو بغلش گرفت اشک از چشمای خوشگلش بیرون میومد و تو رو هی صدا میزد
هیونجین: ا.ت ا.ت چشمات رو باز کن من اینجام قول میدم پیشت باشم ا.تتتت
ولی فایده ای نداشت
هیونجین
داشتی کتاب میخوندی کتاب عاشقانه اشکت رو درآورده بود غرق کتاب بودی که یهو دستایی از پشتت حلقه شد به خاطر یهویی بودنش به خودت لرزیدی ولی وقتی برگشتی با چهره زیبای دوست پسرت مواجه شدی هیونجین وقتی چشمای اشکیت رو دید تعجب کرد بعد پرسید:
هیونجین: چرا گریه میکنی کوچولوی من؟ اتفاقی افتاده؟
ا.ت: نه هیون کتاب اشکم رو دراورده
هیونجین: دوست دختر کتاب خون من 😂
ا.ت: یااا هیونجین مسخره نکن
هیونجین: من که مسخرت نمیکنم (بعد بوسه ای روی لبات گذاشت)
چند ساعت بعد
تصمیم گرفتین برین بیرون چون حوصلتون سر رفته بود
ا.ت: اوپا نظرت چیه بریم شهربازی؟
هیونجین: ا.ت مگه بچه ای؟
ا.ت: باشه اصلاً من قهرم 😐
هیونجین: باشه حالا قهر نکن
ا.ت:........
هیونجین دید دیگه حرف نمیزنی باهاش بوسه روی لبات کاشت بعد گفت:
هیونجین: باشه کیوتم بریم شهربازی
ا.ت: آخجوووون (پریدی بقلش)
با هم رفتی شهربازی وقتی که هیونجین رفت بلیطهاتونو بگیره که دست تو توسط مردی کشیده شد
تو شوک فرو رفتی ولی چند لحظه بعد دردی احساس کردی و چشمات سیاهی رفت
هیونجین وقتی برگشت دید مردم یک جایی جمع شدند تعجب کرد و وقتی رفت اونجا تو رو تو زمین در حالی که از شکمت خون میومد دید سریع به سمتت دوید و تو بغلش گرفت اشک از چشمای خوشگلش بیرون میومد و تو رو هی صدا میزد
هیونجین: ا.ت ا.ت چشمات رو باز کن من اینجام قول میدم پیشت باشم ا.تتتت
ولی فایده ای نداشت
۴.۹k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.