Night music P1
با صدای دختری که جلوی در وایستاده بود دست از کار کشید:_فلو،بار جدید اومده،بیا یه دستی برسون دختر...
دختری که فلو خطاب شده بود سری تکون داد و به سمت دختر بزرگتر رفت.
دختر بزرگتر درو باز کرد و همراه دخترِ پشت سرش،وارد کوچه ی بغلِ کتاب فروشی شد.
کامیونت سفید کوچیکی داخل کوچه پارک شده بود و در عقبش باز بود:+فقط همیناس اِما؟!
صدای متعجب فلو،دختری که اِما نامیده شده بود رو به سمت خودش برگردوند:_آره،شرکت به مشکل برخورده؛نتونستن بیشتر از این کتاب بفرستن...
+ولی چندتا مهدکودک و مدرسه درخواست کتاب کردن،اینا کافی نیستن.
اِما سری تکون داد و گفت:_باهاشون حرف میزنم،نگران نباش،فعلا بیا همینارو ببریم داخل.
فلورا کتاب هارو چهار تا چهار تا از کامیونت برداشت و به انباری کتابفروشی که به اسم موسیقی شب بود برد.
-اِماااا نمیخوای بیای کتابارو جمع کنی ببری داخل انباری؟دستم شکست.
+باشههه اومدم.
وقتی که همه کتابا از پشت کامیونت جمع شد فلو رو کرد به اِما:
-آخيش تموم شد بریم مغازه رو باز کنیم الان مشتری میاد..
اِما و فلور به سمت کتابفروشی موسیقی شب حرکت کردند..
اِما و فلور وارد مغازه شدند و
تابلوی که به در آویزون شده بود و با رنگ سبز نوشته شده بود (open) رو به سمت خیابان چرخوندند..
چراغ های بیرون رو روشن کردند و فلورا قفسه های کتاب رو که مال بیرون بودن رو با کمک اِما جلوی کتابفروشی گذاشتن...
-الاناست که مشتریا بیان...
فلو روی صندلی نشست:
-بالاخر کارمون تو انباری تموم شد، اِمااااا برام ی قهوه بیار سرحال شم امروز قراره تا نصف شب بمونیم کاسبیمون یخورده ضعیف شده.
+دوتا پا داری میتونی بری از یخچال برداری به من چه خوبه نصف کارارو من کردم.
-تروخدا بیار دیگه.
+هاف باشه.
-مرسی.
•چند قلوب بعد از خوردن قهوه ای که تو دسته فلور بود•
صدای آویز پروانه ای به رنگ بنفش که بالای در اویزون بود اومد و در شیشه ای باز شد...
--------------------------
پارت بعد:@iaamaw277
دختری که فلو خطاب شده بود سری تکون داد و به سمت دختر بزرگتر رفت.
دختر بزرگتر درو باز کرد و همراه دخترِ پشت سرش،وارد کوچه ی بغلِ کتاب فروشی شد.
کامیونت سفید کوچیکی داخل کوچه پارک شده بود و در عقبش باز بود:+فقط همیناس اِما؟!
صدای متعجب فلو،دختری که اِما نامیده شده بود رو به سمت خودش برگردوند:_آره،شرکت به مشکل برخورده؛نتونستن بیشتر از این کتاب بفرستن...
+ولی چندتا مهدکودک و مدرسه درخواست کتاب کردن،اینا کافی نیستن.
اِما سری تکون داد و گفت:_باهاشون حرف میزنم،نگران نباش،فعلا بیا همینارو ببریم داخل.
فلورا کتاب هارو چهار تا چهار تا از کامیونت برداشت و به انباری کتابفروشی که به اسم موسیقی شب بود برد.
-اِماااا نمیخوای بیای کتابارو جمع کنی ببری داخل انباری؟دستم شکست.
+باشههه اومدم.
وقتی که همه کتابا از پشت کامیونت جمع شد فلو رو کرد به اِما:
-آخيش تموم شد بریم مغازه رو باز کنیم الان مشتری میاد..
اِما و فلور به سمت کتابفروشی موسیقی شب حرکت کردند..
اِما و فلور وارد مغازه شدند و
تابلوی که به در آویزون شده بود و با رنگ سبز نوشته شده بود (open) رو به سمت خیابان چرخوندند..
چراغ های بیرون رو روشن کردند و فلورا قفسه های کتاب رو که مال بیرون بودن رو با کمک اِما جلوی کتابفروشی گذاشتن...
-الاناست که مشتریا بیان...
فلو روی صندلی نشست:
-بالاخر کارمون تو انباری تموم شد، اِمااااا برام ی قهوه بیار سرحال شم امروز قراره تا نصف شب بمونیم کاسبیمون یخورده ضعیف شده.
+دوتا پا داری میتونی بری از یخچال برداری به من چه خوبه نصف کارارو من کردم.
-تروخدا بیار دیگه.
+هاف باشه.
-مرسی.
•چند قلوب بعد از خوردن قهوه ای که تو دسته فلور بود•
صدای آویز پروانه ای به رنگ بنفش که بالای در اویزون بود اومد و در شیشه ای باز شد...
--------------------------
پارت بعد:@iaamaw277
۱.۸k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.