کابوس هر شب پارت۵۸
نامجون:تو چیزی میدونستی؟
یونگی:اون سرطان خون داره
و بعد هم جریان رو تعریف کرد
اعضا از تعجب چیزی نمیگفتن دکتر از اتاق نارا بیرون اومد اعضا هجوم بردن سمتش و فقط دعا میکردن حالش خوب باشه
دکتر:متاسفانه ایشون هیچ اقدامی برای شیمی درمانی نکردن و اصلا وضعیت خوبی در انتظارشون نیس پیشنهاد میکنم این روزای آخر بیشتر هواشو داشته باشید و بعد هم رفت فعلا بیهوش بود از پشت شیشه اتاق بهش ذول زده بودن دختری که خیلی قوی بود الان رو تخت بیمارستان داشت آخرین لحظات زندگیش رو تجربه میکرد ماسک اکسیژن رو صورتش بود
.....
بهوش اومده بود ،به یه گوشه از اتاق ذول زده بود
ته:ناراشی چیزی لازم نداری؟
نارا:نه...ممنون
کوک:ببینم گیم بلدی
نارا:اره چطور
کوک:چون وقتی برگدیم خونه میخوام باهات مسابقه بدم
سعی داشتن بهش دلگرمی بدن ولی همشون میدونستن فایده ای نداره
نارا:خب...حالا که فهمیدین میخوام حداقل این روزای آخر رو خوش باشم کمکم میکنین؟
نامجون سعی در پنهون کردن بغضش گفت
نامجون :ا..اره..حتما
نارا:ممنون میتونید با دکتر حرف بزنید منو مرخص کنه؟
هوپ:ولی اگه دوباره حالت بد شد چی؟
نارا:جیهوپی خودت که میدونی نمیخوام بهتون زحمت بدم
جین:نگران نباش ماباهاش صحبت میکنیم
یونگی:شما برید من حواسم بهش هس
بقیه رفتن
یونگی:ببینم مطمعنی؟
نارا:اره
یونگ:نمیدونستم چه حس خوبی داره
نارا با خنده گفت
نارا:اینکه منو رو تخت بیمارستان ببینی؟
یونگی:نه اینکه یه خواهر مثل خودت داشته باشی
نارا:منم نمیدونستم برادر داشتن چه حسی داره اصلا نمیدونستم اینکه یکی حواسش بهت باشه،بهت اهمیت بده،یا اینکه برات دلسوزی کنه چه حسی داره و چجوریه
یونگی:چجوریه؟
نارا:فوق العادست میشه گف بهترین حس دنیاس
از رو تخت اومد پایین خورشید درحال غروب بود افتاب داشت پشت ساختمون های بلند سئول ناپدید میشد باد خنکی میوزید و موهاش رو صورتش می اومدن
موهاش رو پشت گوشش داد و بیخیال درد دلش،بیماریش،بدبدختی هاش و هر چیز دیگه ای شد
در اتاق باز شد اعضا همراه با دکتر اومدن داخل
دکتر:خانم لی من شمارو مرخص میکنم ولی اگه احساس کردین حالتون داره بد میشه فورا بیاین بیمارستان خودتون که از وعضتون باخبرین
نارا:ممنون
بعد هم اتاق رو ترک کرد
کوک:خب ناراشی فک کنم وقت مسابقست
جین:خب بابا نخوری
یونگی:اون سرطان خون داره
و بعد هم جریان رو تعریف کرد
اعضا از تعجب چیزی نمیگفتن دکتر از اتاق نارا بیرون اومد اعضا هجوم بردن سمتش و فقط دعا میکردن حالش خوب باشه
دکتر:متاسفانه ایشون هیچ اقدامی برای شیمی درمانی نکردن و اصلا وضعیت خوبی در انتظارشون نیس پیشنهاد میکنم این روزای آخر بیشتر هواشو داشته باشید و بعد هم رفت فعلا بیهوش بود از پشت شیشه اتاق بهش ذول زده بودن دختری که خیلی قوی بود الان رو تخت بیمارستان داشت آخرین لحظات زندگیش رو تجربه میکرد ماسک اکسیژن رو صورتش بود
.....
بهوش اومده بود ،به یه گوشه از اتاق ذول زده بود
ته:ناراشی چیزی لازم نداری؟
نارا:نه...ممنون
کوک:ببینم گیم بلدی
نارا:اره چطور
کوک:چون وقتی برگدیم خونه میخوام باهات مسابقه بدم
سعی داشتن بهش دلگرمی بدن ولی همشون میدونستن فایده ای نداره
نارا:خب...حالا که فهمیدین میخوام حداقل این روزای آخر رو خوش باشم کمکم میکنین؟
نامجون سعی در پنهون کردن بغضش گفت
نامجون :ا..اره..حتما
نارا:ممنون میتونید با دکتر حرف بزنید منو مرخص کنه؟
هوپ:ولی اگه دوباره حالت بد شد چی؟
نارا:جیهوپی خودت که میدونی نمیخوام بهتون زحمت بدم
جین:نگران نباش ماباهاش صحبت میکنیم
یونگی:شما برید من حواسم بهش هس
بقیه رفتن
یونگی:ببینم مطمعنی؟
نارا:اره
یونگ:نمیدونستم چه حس خوبی داره
نارا با خنده گفت
نارا:اینکه منو رو تخت بیمارستان ببینی؟
یونگی:نه اینکه یه خواهر مثل خودت داشته باشی
نارا:منم نمیدونستم برادر داشتن چه حسی داره اصلا نمیدونستم اینکه یکی حواسش بهت باشه،بهت اهمیت بده،یا اینکه برات دلسوزی کنه چه حسی داره و چجوریه
یونگی:چجوریه؟
نارا:فوق العادست میشه گف بهترین حس دنیاس
از رو تخت اومد پایین خورشید درحال غروب بود افتاب داشت پشت ساختمون های بلند سئول ناپدید میشد باد خنکی میوزید و موهاش رو صورتش می اومدن
موهاش رو پشت گوشش داد و بیخیال درد دلش،بیماریش،بدبدختی هاش و هر چیز دیگه ای شد
در اتاق باز شد اعضا همراه با دکتر اومدن داخل
دکتر:خانم لی من شمارو مرخص میکنم ولی اگه احساس کردین حالتون داره بد میشه فورا بیاین بیمارستان خودتون که از وعضتون باخبرین
نارا:ممنون
بعد هم اتاق رو ترک کرد
کوک:خب ناراشی فک کنم وقت مسابقست
جین:خب بابا نخوری
۲.۲k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.