رمان
داستان یک آرمی 💜
پارت۱۰💜
بعد از آماده شدن.........
داهی:ببینم ناهی آماده شدی؟
ناهی:آره من آماده شدم تو چی؟
داهی:آره منم آماده هستم.
ناهی:خیلی خب بس منتظر چی هستی بریم دیگه.
داهی:بریم.
بعد از رسید به خانه میه........
داهی:سلام میه جون آماده ای؟
میه:آره بریم.
ناهی:خب پس بریم من یه جایی رو میشناسم که لباسایی که ما میخوایم رو داره.
میه:عالیه.
داهی:پس بریم دیگه ناهی لطف میکنی راه رو نشونمون بدی؟
ناهی:بیاین از این طرف.
بعد از رسیدن به پاساژ مورد نظر....
ناهی:خب بفرمایین اینم جایی که میگفتم.
داهی:وایی چه بزرگ.
میه:واییییییییییی لباسا رو نگاه.
ناهی:خیلی خب ببینم ساعت چنده؟
داهی:وای ناهی ساعت ۱۰:۳۰دقیقه هست.
ناهی:پس وقت زیادی نداریم با دقت و خوب لباس انتخاب کنید.
داهی و میه:باشهههههه.
ناهی:پس بزنید بریم.
داهی و ناهی و میه:برییمممممم
ادامه دارد.......
پارت۱۰💜
بعد از آماده شدن.........
داهی:ببینم ناهی آماده شدی؟
ناهی:آره من آماده شدم تو چی؟
داهی:آره منم آماده هستم.
ناهی:خیلی خب بس منتظر چی هستی بریم دیگه.
داهی:بریم.
بعد از رسید به خانه میه........
داهی:سلام میه جون آماده ای؟
میه:آره بریم.
ناهی:خب پس بریم من یه جایی رو میشناسم که لباسایی که ما میخوایم رو داره.
میه:عالیه.
داهی:پس بریم دیگه ناهی لطف میکنی راه رو نشونمون بدی؟
ناهی:بیاین از این طرف.
بعد از رسیدن به پاساژ مورد نظر....
ناهی:خب بفرمایین اینم جایی که میگفتم.
داهی:وایی چه بزرگ.
میه:واییییییییییی لباسا رو نگاه.
ناهی:خیلی خب ببینم ساعت چنده؟
داهی:وای ناهی ساعت ۱۰:۳۰دقیقه هست.
ناهی:پس وقت زیادی نداریم با دقت و خوب لباس انتخاب کنید.
داهی و میه:باشهههههه.
ناهی:پس بزنید بریم.
داهی و ناهی و میه:برییمممممم
ادامه دارد.......
۳۹۷
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.