فیک "برده دوست داشتنی"
خب بفرمایید..
♨️این فقط بخش معرفی و اشنایی فیکه پس لطفا پارت اول قرار ندید❗❗و با احترام فیلمو خودم ساختم
!! معرفی فیک!!
چند وقتی بود که تونسته بودم از دست مافیای بزرگ خاندان کیم فرار کنم،ولی میدونستم که اگ پیدام کنه توی گور خودمو میبینم...
بابام منو باهاش معرفی کرد ومن احمق فکر میکردم واقعا پسر خوبی میتونه باشه به خاطر همین باهاش صمیمی شدم و باهاش رفتم سر قرار یکی دوتا قرار که رفتیم،یه بار رفتم خونش بدون اینکه بفهمه وقصدم فقط سوپرایز کردنش بود و این بود که جیغ یه دخترو شنیدم که کمک میخاست تا نزدیک اون صدا شدم دیدم در اتاق یه دختر ضریف و تو دستای تهیونگ خفه میشدو نشون میداد فهمیدم که داره ادم میکشه عین خیالشم نبود داشت قشنگ گلوی اون دخترو فشار میداد چشماش داشتن لذت نهایی رو نشون میدادن اینقد به خون اون دختر تشنه بود تا اینکه اون دختر خون بالا اورد و از شکل چشای بستش میشه فهمید که مرده.... دلیل کات کردنم فقط همین بود ولی اون بار ها منو اسیر خونش کرد نمیزاشت برم..هر شب در اتاقمو قفل میکرد و خودش میرفت بیرون
فلش بک به وقتی باهاش کات کردم:
+تهیونگ...
_هوم بیب؟
+میشه یه چیزی بگم ولی عصبی نشی و ناراحت نشی قول میدی؟؟
_چرا؟؟چیزی شده*اخم
+خ..خب تو الان اخم کردی نمیتونم بگم*ترسیده
_پوففف..باشه بگو
+لطفا بیا...هوفف تهیونگ
_بله بله بله... نمیخای بگی مسخره بازی در نیار وگرنه کار دستت میدم امروز به اندازه کافی عصبی ش..
+منو ببخش ولی این اخرین دیدار ماست، میخام برم
داشتم سمت پالتوم میرفتم
_*پوزخند.. واقعا داری میری،میدونستم باشه اما به یچیزی خوب گوش کن
داشتم میترسیدم نکنه بلایی سرم بیاره ولی ادامه داد:
_برو ازدواج کن با یه نفر و...میببینی من داستان عاشقانه امونو با خون شوهرت و خانوادت مینویسم
بشین تماشا کن،میل با خودت مادمازل یا بهتر بگم کیم تهشا
با اون پوزخند ترسناکش نزدیکم شد و ضربات قلب من با صدای قدماش یک موسیقی ترسناکو مزخرف ساخته بودن..
منو محکم به دیوار فشرد گفت:
_دوباره میبینمت،چاگی...
یه بوسه کوتاهی رو لبم گذاشت و با ترسناکترین نگاهش به چشام زل زد وازم فاصله گرفت و هیستریک خندید... زود به سمت در رفتم ولی بسته بود
+نه..نه نه، تهی...
حرفم با گرفته شدن گلوم نصفه موند
_خفه، از این به بعد منو باید ارباب صدا کنی، برده دوست داشتنی من!!
فلش بک به الان:
بله من همین الان نشستم با یه گوشی به دست و دارم رمان میخونم[حیح:)]
بگذریم من فعلا توی هتل دویست هزارومینم که هر موقع فرار میکردم پیدام میکردو احتمال اینکه پیدام کنه خیلی کمه چون همین چند روز پیش فهمیدم که تهیونگ رفته لندن که اونجا منو پیدا کنه،شاید یه بنده خدایی بهم رحم کرده باشه بهش دروغ گفته هوفف فعلا خلاص شدم خداروشکر.. وایسا!!نکنه بیاد خانوادمو بکشه وایی خاک به سرم خانوادم که لندنن...
در همین حالم بودم که...
+نه..نه نه، این غیر ممکنه نمیتونه...
_تق تق تق!!!... بیبیا..*خنده ترسناک
چی...
_بیبی، نمیخای درو باز کنی؟؟ منو مهمون نمیکنی
یعنی اینقد برات بدم که نمیخای منو ببینی؟؟*پوزخند
باشه پس،ب روش خودم خودمو مهمون میکنم...
.....
(داستان شروع میشود،به همین زودی)
شرایط: 50کامنت و 66 لایک
♨️این فقط بخش معرفی و اشنایی فیکه پس لطفا پارت اول قرار ندید❗❗و با احترام فیلمو خودم ساختم
!! معرفی فیک!!
چند وقتی بود که تونسته بودم از دست مافیای بزرگ خاندان کیم فرار کنم،ولی میدونستم که اگ پیدام کنه توی گور خودمو میبینم...
بابام منو باهاش معرفی کرد ومن احمق فکر میکردم واقعا پسر خوبی میتونه باشه به خاطر همین باهاش صمیمی شدم و باهاش رفتم سر قرار یکی دوتا قرار که رفتیم،یه بار رفتم خونش بدون اینکه بفهمه وقصدم فقط سوپرایز کردنش بود و این بود که جیغ یه دخترو شنیدم که کمک میخاست تا نزدیک اون صدا شدم دیدم در اتاق یه دختر ضریف و تو دستای تهیونگ خفه میشدو نشون میداد فهمیدم که داره ادم میکشه عین خیالشم نبود داشت قشنگ گلوی اون دخترو فشار میداد چشماش داشتن لذت نهایی رو نشون میدادن اینقد به خون اون دختر تشنه بود تا اینکه اون دختر خون بالا اورد و از شکل چشای بستش میشه فهمید که مرده.... دلیل کات کردنم فقط همین بود ولی اون بار ها منو اسیر خونش کرد نمیزاشت برم..هر شب در اتاقمو قفل میکرد و خودش میرفت بیرون
فلش بک به وقتی باهاش کات کردم:
+تهیونگ...
_هوم بیب؟
+میشه یه چیزی بگم ولی عصبی نشی و ناراحت نشی قول میدی؟؟
_چرا؟؟چیزی شده*اخم
+خ..خب تو الان اخم کردی نمیتونم بگم*ترسیده
_پوففف..باشه بگو
+لطفا بیا...هوفف تهیونگ
_بله بله بله... نمیخای بگی مسخره بازی در نیار وگرنه کار دستت میدم امروز به اندازه کافی عصبی ش..
+منو ببخش ولی این اخرین دیدار ماست، میخام برم
داشتم سمت پالتوم میرفتم
_*پوزخند.. واقعا داری میری،میدونستم باشه اما به یچیزی خوب گوش کن
داشتم میترسیدم نکنه بلایی سرم بیاره ولی ادامه داد:
_برو ازدواج کن با یه نفر و...میببینی من داستان عاشقانه امونو با خون شوهرت و خانوادت مینویسم
بشین تماشا کن،میل با خودت مادمازل یا بهتر بگم کیم تهشا
با اون پوزخند ترسناکش نزدیکم شد و ضربات قلب من با صدای قدماش یک موسیقی ترسناکو مزخرف ساخته بودن..
منو محکم به دیوار فشرد گفت:
_دوباره میبینمت،چاگی...
یه بوسه کوتاهی رو لبم گذاشت و با ترسناکترین نگاهش به چشام زل زد وازم فاصله گرفت و هیستریک خندید... زود به سمت در رفتم ولی بسته بود
+نه..نه نه، تهی...
حرفم با گرفته شدن گلوم نصفه موند
_خفه، از این به بعد منو باید ارباب صدا کنی، برده دوست داشتنی من!!
فلش بک به الان:
بله من همین الان نشستم با یه گوشی به دست و دارم رمان میخونم[حیح:)]
بگذریم من فعلا توی هتل دویست هزارومینم که هر موقع فرار میکردم پیدام میکردو احتمال اینکه پیدام کنه خیلی کمه چون همین چند روز پیش فهمیدم که تهیونگ رفته لندن که اونجا منو پیدا کنه،شاید یه بنده خدایی بهم رحم کرده باشه بهش دروغ گفته هوفف فعلا خلاص شدم خداروشکر.. وایسا!!نکنه بیاد خانوادمو بکشه وایی خاک به سرم خانوادم که لندنن...
در همین حالم بودم که...
+نه..نه نه، این غیر ممکنه نمیتونه...
_تق تق تق!!!... بیبیا..*خنده ترسناک
چی...
_بیبی، نمیخای درو باز کنی؟؟ منو مهمون نمیکنی
یعنی اینقد برات بدم که نمیخای منو ببینی؟؟*پوزخند
باشه پس،ب روش خودم خودمو مهمون میکنم...
.....
(داستان شروع میشود،به همین زودی)
شرایط: 50کامنت و 66 لایک
۴.۳k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.