p71من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 71
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-------------------
اینقد گریه کرد تا خوابش برد...نه یونگی و نه سوا هیچکدوم نتونستن ارومش کنن...
سویون با خودش چی فکر کرده بود؟هیونا به هیچ عنوان نمیتونست سوا رو حتی به عنوان سرپرست ببینه...یعنی یه زمانی مامان صداش میکرد؟
هنوز حتی با یونگی صحبت هم نکرده بود ...
+برگه های ترخیصش رو گرفتم میتونیم ببریمش...سوا؟حواست کجاست..
سوا:چی؟اها اها دستت درد نکنه بریم...
یونگی:حسابی تو فکری ها...
دیگه چیزی نگفتی و رفتی تا با مددکاری ک از طرف بهزیستی اومده بود صحبت کنی...
_شما باید لی سوا باشید ...
دستشو ک دراز کرده بود گرفت و لبخند کوچیکی زد ...
+خودم هستم ..
_من از دوستای سویونم ...بهم گفته بود ک اگه اتفاقی براش افتاد ..مسئولیت سرپرستی هیونا به شما واگزار میشه...
+درسته..
_ولی همونطور که میدونید بهزیستی فقط به گفته ی سویون گوش نمیده ...شما باید شرایط نگهداری از یه بچه ی سه ساله رو داشته باشید و بهزیستی شما رو قبول کنه ...این برگه رو برای سرپرستی موقت پر کنید و یه هفتع ی دیگه برای مصاحبه به بهزیستی بیایید....
برگه رو به دست سوا داد و رفت...سوا وسط راهرو با برگه ی توی دستش ایستاده بود و خبر نداشت یونگی تموم این مدت پشت سرشون ایستاده بود ....
-----------------
هیونا رو که به خواب عمیقی رفته بود توی ماشین گذاشتن و خودشون جلو نشستن...
تا قبل از اینکه ماشین پشت چراغ قرمز بایسته کسی صحبت نکرد تا اینکه یونگی سکوت رو شکست..
+سوا...واقعا میخوای سرپرستی بچه ی یه غریبه رو قبول کنی؟
_تو از کجا فهمیدی ؟
+حرفاتون رو شنیدم...
چند لحظه سکوت....
_نمیدونم چیکار کنم...
+میدونی که تو وظیفه ای نسبت به اون نداری...حتی نسبتی باهاش نداری...
سرش رو انداخت پایین ...
_میدونم ...
+حتی تجربه ای هم راجبش نداری...سرپرستی یه بچه رو به عهده گرفتن خیلی سخت تر از سرپرستی یه پرندس...
سکوت...
_من بهش قول دادم...
یونگی چیزی نگفت و با سبز شدن چراغ دنده رو عوض کرد و راه افتاد ...
_اون فقط یه بچس...خیلی دوست داشتنیه ...شاید اگه باهاش اشنا بشی ازش خوشت بیاد...
+من مشکلی با خودش ندارم ولی این مسئولیت مسئولیت سنگینیه..اصلا حتی اگه سرپرستیشو قبول کردیم ممکنه خودش ناسازگاری کنه ..قطعا خودش توی اینده بیشتر از ما اذیت میشه
نگاهی به سوا ک سکوت کرده بود و با دستش بازی میکرد انداخت ..
نفس عمیقی کشید و دستش رو دراز کرد و دستای لرزون سوا رو گرفت..
+نمیخواد الان بهش فکر کنی ...تا یه هفته کلی زمان هست ..راجبش صحبت میکنیم(جررررررر یونگی داره راضی میشهههههمئکنلمملنث)
من جزو خاطرات بدت بودم؟
-------------------
اینقد گریه کرد تا خوابش برد...نه یونگی و نه سوا هیچکدوم نتونستن ارومش کنن...
سویون با خودش چی فکر کرده بود؟هیونا به هیچ عنوان نمیتونست سوا رو حتی به عنوان سرپرست ببینه...یعنی یه زمانی مامان صداش میکرد؟
هنوز حتی با یونگی صحبت هم نکرده بود ...
+برگه های ترخیصش رو گرفتم میتونیم ببریمش...سوا؟حواست کجاست..
سوا:چی؟اها اها دستت درد نکنه بریم...
یونگی:حسابی تو فکری ها...
دیگه چیزی نگفتی و رفتی تا با مددکاری ک از طرف بهزیستی اومده بود صحبت کنی...
_شما باید لی سوا باشید ...
دستشو ک دراز کرده بود گرفت و لبخند کوچیکی زد ...
+خودم هستم ..
_من از دوستای سویونم ...بهم گفته بود ک اگه اتفاقی براش افتاد ..مسئولیت سرپرستی هیونا به شما واگزار میشه...
+درسته..
_ولی همونطور که میدونید بهزیستی فقط به گفته ی سویون گوش نمیده ...شما باید شرایط نگهداری از یه بچه ی سه ساله رو داشته باشید و بهزیستی شما رو قبول کنه ...این برگه رو برای سرپرستی موقت پر کنید و یه هفتع ی دیگه برای مصاحبه به بهزیستی بیایید....
برگه رو به دست سوا داد و رفت...سوا وسط راهرو با برگه ی توی دستش ایستاده بود و خبر نداشت یونگی تموم این مدت پشت سرشون ایستاده بود ....
-----------------
هیونا رو که به خواب عمیقی رفته بود توی ماشین گذاشتن و خودشون جلو نشستن...
تا قبل از اینکه ماشین پشت چراغ قرمز بایسته کسی صحبت نکرد تا اینکه یونگی سکوت رو شکست..
+سوا...واقعا میخوای سرپرستی بچه ی یه غریبه رو قبول کنی؟
_تو از کجا فهمیدی ؟
+حرفاتون رو شنیدم...
چند لحظه سکوت....
_نمیدونم چیکار کنم...
+میدونی که تو وظیفه ای نسبت به اون نداری...حتی نسبتی باهاش نداری...
سرش رو انداخت پایین ...
_میدونم ...
+حتی تجربه ای هم راجبش نداری...سرپرستی یه بچه رو به عهده گرفتن خیلی سخت تر از سرپرستی یه پرندس...
سکوت...
_من بهش قول دادم...
یونگی چیزی نگفت و با سبز شدن چراغ دنده رو عوض کرد و راه افتاد ...
_اون فقط یه بچس...خیلی دوست داشتنیه ...شاید اگه باهاش اشنا بشی ازش خوشت بیاد...
+من مشکلی با خودش ندارم ولی این مسئولیت مسئولیت سنگینیه..اصلا حتی اگه سرپرستیشو قبول کردیم ممکنه خودش ناسازگاری کنه ..قطعا خودش توی اینده بیشتر از ما اذیت میشه
نگاهی به سوا ک سکوت کرده بود و با دستش بازی میکرد انداخت ..
نفس عمیقی کشید و دستش رو دراز کرد و دستای لرزون سوا رو گرفت..
+نمیخواد الان بهش فکر کنی ...تا یه هفته کلی زمان هست ..راجبش صحبت میکنیم(جررررررر یونگی داره راضی میشهههههمئکنلمملنث)
۹.۹k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.