chapter2
#chapter2
چشمام رو باز کردم و دیدم که.... تو اتاقمم؟!
شاید خواب دیده باشم ولی اون تصادف رو حس کردم بلند شدم و موهای طلایی رنگ و ک تا زیر گوشام بود شونه کردم.
رفتم سرکار و دیدم ک سنپای درحال سرزنش و دعوا کردن کسیه..
_سلام... سنپای
با حالت ارمی سلام کردم ک هردوشون داشتن نگاهم میکردن اونی ک مورد سرزنش سنپای قرار گرفت اشنا میزد
_انی این هاناگاکیه قبل تو اینجا کار میکرد ولی هیچی نمیدونه.. بهش بگو چیکار کنه
سنپای از پیشمون رفت.. واستا ببینم امکان نداره خود هاناگاکی تاکه میتچی واقعیه... هه امکان نداره
تاکه میتچی دید ک خیلی تو فکرم
تاکه: حالت خوبه؟
انی: اره...
بعد یکم فکر کردن... بلند فکر میکردم
انی: اوهه حالا فهمیدم اینا همش ی خوابه منم باید اونقدر باهاش کنار بیام ک بیدار شم
تاکه: خوابه؟
انی: خب ی انیمه ک واقعی نیست
تاکه: انیمه؟... مطمعنی خوبی
عه... تازه یادم اومد دارم سوتی میدم
همون لحظه روم رو برگردوندم و خودمو تو اینه دیدم... وای چشمام قشنگ توکیو ریونجرزیه... گوشیم رو از جیبم در اووردم و تاریخ رو دیدم
و بلند فریاد زدم
انی: این خواب نییییییستتتتت...
اروم تر شدم و یادم اومد ک باید ب تاکه چان کمک کنم
انی: خب... من ی اتفاقی افتاد برام مهم نیست... بیا بهت کمک کنم...
* پرش زمانی تا ۴ روز بعد*
خب منو تاکه چان راهمون باهم یکی بود و همیشه باهم میرفتیم خونه و اینجوری باهم صمیمی شدیم... امروز هم مثل همیشه داشتیم میرفتیم خونه ک من میخواستم برم ب رستوران کونوهو ک همه جاش ناروتوایه... با تاکه میتچی داشتیم میرفتیم ک همون لحظه پرسیدم
انی: اخبار رو دیدی؟
تاکه: اخبار؟
انی: اره مرگ تاچیباناها..
تاکه: اره...
انی: دلم براشون سوخت...
اره... اتسوشی قراره بندازتش تو ریل
انی: تاکه چان
تاکه: بله
انی: بهم گوش کن اگه برگشتی گذشته سعی کن پیدام کنی
تاکه: ها؟ زده ب سرت.. منظورت چیه
انی: زمان زیادی نیست فقط یادت بمونه
همون لحظه اتسوشی اون رو از ریل پایین انداخت پایین همون لحظه بعد دور شدم اتسوشی
انی:تاکه چان حرفی ک زدم یادت نره با کیوماسا دعوا کن.....
چشمام رو باز کردم و دیدم که.... تو اتاقمم؟!
شاید خواب دیده باشم ولی اون تصادف رو حس کردم بلند شدم و موهای طلایی رنگ و ک تا زیر گوشام بود شونه کردم.
رفتم سرکار و دیدم ک سنپای درحال سرزنش و دعوا کردن کسیه..
_سلام... سنپای
با حالت ارمی سلام کردم ک هردوشون داشتن نگاهم میکردن اونی ک مورد سرزنش سنپای قرار گرفت اشنا میزد
_انی این هاناگاکیه قبل تو اینجا کار میکرد ولی هیچی نمیدونه.. بهش بگو چیکار کنه
سنپای از پیشمون رفت.. واستا ببینم امکان نداره خود هاناگاکی تاکه میتچی واقعیه... هه امکان نداره
تاکه میتچی دید ک خیلی تو فکرم
تاکه: حالت خوبه؟
انی: اره...
بعد یکم فکر کردن... بلند فکر میکردم
انی: اوهه حالا فهمیدم اینا همش ی خوابه منم باید اونقدر باهاش کنار بیام ک بیدار شم
تاکه: خوابه؟
انی: خب ی انیمه ک واقعی نیست
تاکه: انیمه؟... مطمعنی خوبی
عه... تازه یادم اومد دارم سوتی میدم
همون لحظه روم رو برگردوندم و خودمو تو اینه دیدم... وای چشمام قشنگ توکیو ریونجرزیه... گوشیم رو از جیبم در اووردم و تاریخ رو دیدم
و بلند فریاد زدم
انی: این خواب نییییییستتتتت...
اروم تر شدم و یادم اومد ک باید ب تاکه چان کمک کنم
انی: خب... من ی اتفاقی افتاد برام مهم نیست... بیا بهت کمک کنم...
* پرش زمانی تا ۴ روز بعد*
خب منو تاکه چان راهمون باهم یکی بود و همیشه باهم میرفتیم خونه و اینجوری باهم صمیمی شدیم... امروز هم مثل همیشه داشتیم میرفتیم خونه ک من میخواستم برم ب رستوران کونوهو ک همه جاش ناروتوایه... با تاکه میتچی داشتیم میرفتیم ک همون لحظه پرسیدم
انی: اخبار رو دیدی؟
تاکه: اخبار؟
انی: اره مرگ تاچیباناها..
تاکه: اره...
انی: دلم براشون سوخت...
اره... اتسوشی قراره بندازتش تو ریل
انی: تاکه چان
تاکه: بله
انی: بهم گوش کن اگه برگشتی گذشته سعی کن پیدام کنی
تاکه: ها؟ زده ب سرت.. منظورت چیه
انی: زمان زیادی نیست فقط یادت بمونه
همون لحظه اتسوشی اون رو از ریل پایین انداخت پایین همون لحظه بعد دور شدم اتسوشی
انی:تاکه چان حرفی ک زدم یادت نره با کیوماسا دعوا کن.....
۶.۸k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.