وقتی عاشقش بودی ولی...
part:①⑤
خلاصه میتونم بگم...گشنمون نبود چهارتامونم.... یعنی اونا با خوردن نوشیدنی سیر شدن.... نگاهی به کوک و تهیونگ کردم... مسته مست بودن... زیادع روی کرده بودن....
کالکی: حالا چیکار کنیم؟
ا.ت: نمیدونم
کالکی: تو تهیونگو اروم بیار منم کوک رو
ا.ت: اما سنگینه...
کالکی: مجبوری...
خلاصه تا ماشین با حالت مست بردیمشون... خودمون جلو نشستیم و پسرارو انداختیم پشت... کالکی ماشینو روندو بعد چند مین رسیدیم..
ا.ت: تهیونگ چقدر سنگینه...
بعد گفتن این کلمه من دیدم کالکی زود تر از من کوک رو برده تو اتاق...
ا.ت: کجاااا؟ میگم سنگینه.... اههه باید تنهاییی ببرمش...
از پله ها رفتم بالا بزور که از بس سنکین بود تعادلمون بهم خوردو من به دیوار برخورد کردمو تهیونگ دوتا دستاش اطراف من... انگار احاطم کرده بود... صورتامون فاصله زیادی نداشت... که یهو کالکی اومد از اتاق بیرون..
کالکی: عهه... چیزه ا.ت خواستم کمکت کنم... فکر کنم بد موقع مزاحم شدم... شب خوش(زود رفت اتاقو درو بست... منم تهیونگو از این حالت برداشتمو بزور به اتاقش رسوندم... انداختمش رو تخت و پتورو کشیدم روش... چه کیوت خوابیده شبسه دوساله ها میمونه.... اههه دختره... خواستم فحش بدما... ولی حیف خودمو دوست دارم... رفتم سمت اتاق خودمو مسواک زدمو گرفتم خوابیدم
چهار روز بعد
از این هفته ۴روز گذشته...تو این ۴روز تهیونگ تونسته منو بد به خودش وابسته کنه و عاشقش شم... ولی خودش نمیدونه... بعضی اوقات یواشکی نگاش میکنم... امروزم داشت کتاب میخوند داشتم نکاش میکردم... واییی... قلبم.... که یهو با صدای کالکی به خودم اومدم...
کالکی: ا.ت یلحظه میای؟
ا.ت: اومدم...
رفتیم اشپز خونه...
کالکی: ببینم... تو از تهیونگ خوشت میاد؟ نگو نه باورم نمیشه...
ا.ت: از تو چ پنهان... خیلی خوشتیپه... خوشم میاد...
کالکی: برو بهش بگو... اونم بدش نمیاد گرل فرندی شبیه تو داشته باشه....
ا.ت: عههه دیوونهه... ولی خب چطوری بگم؟
کالکی: بکشش یه جای خلوت... و اونم بعد شنیدن حرفت... اره دیگه... جای خلوت واسه همین خوبه...
ا.ت: دیوونه نشو.... عهه...
کالکی: باشه من خفه... ولی بهش بگو چ حسی بهش داری...!
ا.ت: چشم عباس اقا.... شما فقط امر کن... باشه؟
خلاصه از اشپز خونه اومدم بیرونو نفسمو دادم بیرون.... و یخورده برای اینکه به تهیونک بگم چ حسی دارم میترسیدم... بهتره سریع کارو تموم کنم... ادامه دارد
کامنت:۶٠
(دیگه رفتم بعد امتحانا بیام🥲💔)
خلاصه میتونم بگم...گشنمون نبود چهارتامونم.... یعنی اونا با خوردن نوشیدنی سیر شدن.... نگاهی به کوک و تهیونگ کردم... مسته مست بودن... زیادع روی کرده بودن....
کالکی: حالا چیکار کنیم؟
ا.ت: نمیدونم
کالکی: تو تهیونگو اروم بیار منم کوک رو
ا.ت: اما سنگینه...
کالکی: مجبوری...
خلاصه تا ماشین با حالت مست بردیمشون... خودمون جلو نشستیم و پسرارو انداختیم پشت... کالکی ماشینو روندو بعد چند مین رسیدیم..
ا.ت: تهیونگ چقدر سنگینه...
بعد گفتن این کلمه من دیدم کالکی زود تر از من کوک رو برده تو اتاق...
ا.ت: کجاااا؟ میگم سنگینه.... اههه باید تنهاییی ببرمش...
از پله ها رفتم بالا بزور که از بس سنکین بود تعادلمون بهم خوردو من به دیوار برخورد کردمو تهیونگ دوتا دستاش اطراف من... انگار احاطم کرده بود... صورتامون فاصله زیادی نداشت... که یهو کالکی اومد از اتاق بیرون..
کالکی: عهه... چیزه ا.ت خواستم کمکت کنم... فکر کنم بد موقع مزاحم شدم... شب خوش(زود رفت اتاقو درو بست... منم تهیونگو از این حالت برداشتمو بزور به اتاقش رسوندم... انداختمش رو تخت و پتورو کشیدم روش... چه کیوت خوابیده شبسه دوساله ها میمونه.... اههه دختره... خواستم فحش بدما... ولی حیف خودمو دوست دارم... رفتم سمت اتاق خودمو مسواک زدمو گرفتم خوابیدم
چهار روز بعد
از این هفته ۴روز گذشته...تو این ۴روز تهیونگ تونسته منو بد به خودش وابسته کنه و عاشقش شم... ولی خودش نمیدونه... بعضی اوقات یواشکی نگاش میکنم... امروزم داشت کتاب میخوند داشتم نکاش میکردم... واییی... قلبم.... که یهو با صدای کالکی به خودم اومدم...
کالکی: ا.ت یلحظه میای؟
ا.ت: اومدم...
رفتیم اشپز خونه...
کالکی: ببینم... تو از تهیونگ خوشت میاد؟ نگو نه باورم نمیشه...
ا.ت: از تو چ پنهان... خیلی خوشتیپه... خوشم میاد...
کالکی: برو بهش بگو... اونم بدش نمیاد گرل فرندی شبیه تو داشته باشه....
ا.ت: عههه دیوونهه... ولی خب چطوری بگم؟
کالکی: بکشش یه جای خلوت... و اونم بعد شنیدن حرفت... اره دیگه... جای خلوت واسه همین خوبه...
ا.ت: دیوونه نشو.... عهه...
کالکی: باشه من خفه... ولی بهش بگو چ حسی بهش داری...!
ا.ت: چشم عباس اقا.... شما فقط امر کن... باشه؟
خلاصه از اشپز خونه اومدم بیرونو نفسمو دادم بیرون.... و یخورده برای اینکه به تهیونک بگم چ حسی دارم میترسیدم... بهتره سریع کارو تموم کنم... ادامه دارد
کامنت:۶٠
(دیگه رفتم بعد امتحانا بیام🥲💔)
۶.۸k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.