یاقوت سیاه.part23.
_شما عوضیا چرا اومدین داخلل؟؟؟؟؟؟؟اکه نمیومدین الان اینطوری نمیشد .
همشون همزمان عذر خواهی کردن که با بغض گفتم
_گمشید بیرون
همشون رفتن بیرون الان تن بی جون نارسیس بود که تو بغل من بود بلندش کردم و رفتم بیرون وقتی رسیدیم به عمارت رزی بدو بدو اومد سمتمون که نارسیس دید گفت
_چ..بلایی سرش اومده؟
_با چاقو بهش صدمه زدن
رفتم داخل اتاقم و گذاشتمش رو تخت که رزی گفت
_شاید بتونم کمکش کنم
با بهت نگاهش کردم که گفت
_فقط برای چند ساعت باید از اتاق بری بیرون
باشه ای گفتم و رفتم بیرون
#رزی
نمیتونستم رویه آدم قدرت شفادهنده انجام بدم چون خطرناک بود پس با وسایلی که اونجا بود درمانش کردم و بهش سرم وصل کردم و از اتاق رفتم بیرون که جیمین گفت
_خوب چیشد؟
_گردنشو بستم و بهش سرم وصل کردم بهوش میاد نگران نباش
سری تکون داد که رفتم
"۵روز بعد"
#نارسیس
چشمامو باز کردم تو اتاق بودم همجارو تار میدیدم !قدرت حرف زدن نداشتم که در اتاق باز شد و جیمین اومد داخل و با دیدن چشمای بازم لبخندی زد و پرید سمت تخت و بغلم کرد
_خوشحالم که بهوش اومدی حالت خوبه؟
لبخند بی جونی زدم و گفتم
_ا....ره
چند ساعت گذاشت و سرحال تر شدم و از جام بلند شدم که جیمین گفت
_عه ..پدر و مادر و داییتو ...پیدا کردم
با لبخند گفتم
_واقعن؟کجان الان؟؟
سرشو انداخت پایین که با بهت گفتم
_چی شده جیمین حالشون خوبه؟
_اره اره خوبن ...فقط
_فقط چی؟؟؟؟
_میخای بریم ببینیمشون؟
_اره خیلی بریم؟
#مثل اینکه خیلی ذوق زده شده بود قلبم درد گرفته بود اخه چرا یه دختر باید اینقدر سختی بکشه؟لبخند الکی زدم و از جام بلند شدم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم تو راه که بودیم در حدی ذوق داشت که نمیدونستم وقتی برسیم واکنشش چیه ..!
#نارسیس
پس کی میرسیم جیمین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_عا دیگه رسیدیم
وقتی پیچید تو قبرستون با بهت گفتم
_چ...چرا چ.را اومدی ...اومدی ای...نجا؟
دیگه نتونستم تحمل کنه و با اشک هایی که تو چشماش بود گفت
_منو ببخش نارسیس ولی خیلی دیر پیداشون کردم
از ماشین پیاده شدم قبر پدرم و داییم روبه روم بود روی زمین افتادم چطور ممکنه؟ساعت ها اونجا نشسته بودم و گریه میکردم که بعد متوجه شدم قبر مادرم اینجا نیست!
_پس ....پس مامانم کجاس؟
_اون از دنیا نرفته دارن میبرنش سمت عمارت ولی خوب ...
_خوب چی؟
_خوب اونم بخاطر مرگ همسرش و برادرش حالش خوب نیست و مریضه دیدن تو حالشو بهتر میکنه
قبر داییمو که دیدم دوباره بغضم ترکید(داداچا منو نکشید رمانهه)
جیمین اومد نزدیکم و بغلم کرد خدایا من چرا باید این همه درد بکشم؟مگه چیکار کردم؟
جیمین کمکم کرد از روی زمین بلند شم وگفت
_دیگه بهتره بریم
_کاره ...کی بوده؟
_نمیدونم ولی وقتی بفهمم انتقام پدر و داییتو ازشون میگیرم
دستمو گرفت و برد سمت ماشین که ..
همشون همزمان عذر خواهی کردن که با بغض گفتم
_گمشید بیرون
همشون رفتن بیرون الان تن بی جون نارسیس بود که تو بغل من بود بلندش کردم و رفتم بیرون وقتی رسیدیم به عمارت رزی بدو بدو اومد سمتمون که نارسیس دید گفت
_چ..بلایی سرش اومده؟
_با چاقو بهش صدمه زدن
رفتم داخل اتاقم و گذاشتمش رو تخت که رزی گفت
_شاید بتونم کمکش کنم
با بهت نگاهش کردم که گفت
_فقط برای چند ساعت باید از اتاق بری بیرون
باشه ای گفتم و رفتم بیرون
#رزی
نمیتونستم رویه آدم قدرت شفادهنده انجام بدم چون خطرناک بود پس با وسایلی که اونجا بود درمانش کردم و بهش سرم وصل کردم و از اتاق رفتم بیرون که جیمین گفت
_خوب چیشد؟
_گردنشو بستم و بهش سرم وصل کردم بهوش میاد نگران نباش
سری تکون داد که رفتم
"۵روز بعد"
#نارسیس
چشمامو باز کردم تو اتاق بودم همجارو تار میدیدم !قدرت حرف زدن نداشتم که در اتاق باز شد و جیمین اومد داخل و با دیدن چشمای بازم لبخندی زد و پرید سمت تخت و بغلم کرد
_خوشحالم که بهوش اومدی حالت خوبه؟
لبخند بی جونی زدم و گفتم
_ا....ره
چند ساعت گذاشت و سرحال تر شدم و از جام بلند شدم که جیمین گفت
_عه ..پدر و مادر و داییتو ...پیدا کردم
با لبخند گفتم
_واقعن؟کجان الان؟؟
سرشو انداخت پایین که با بهت گفتم
_چی شده جیمین حالشون خوبه؟
_اره اره خوبن ...فقط
_فقط چی؟؟؟؟
_میخای بریم ببینیمشون؟
_اره خیلی بریم؟
#مثل اینکه خیلی ذوق زده شده بود قلبم درد گرفته بود اخه چرا یه دختر باید اینقدر سختی بکشه؟لبخند الکی زدم و از جام بلند شدم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم تو راه که بودیم در حدی ذوق داشت که نمیدونستم وقتی برسیم واکنشش چیه ..!
#نارسیس
پس کی میرسیم جیمین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_عا دیگه رسیدیم
وقتی پیچید تو قبرستون با بهت گفتم
_چ...چرا چ.را اومدی ...اومدی ای...نجا؟
دیگه نتونستم تحمل کنه و با اشک هایی که تو چشماش بود گفت
_منو ببخش نارسیس ولی خیلی دیر پیداشون کردم
از ماشین پیاده شدم قبر پدرم و داییم روبه روم بود روی زمین افتادم چطور ممکنه؟ساعت ها اونجا نشسته بودم و گریه میکردم که بعد متوجه شدم قبر مادرم اینجا نیست!
_پس ....پس مامانم کجاس؟
_اون از دنیا نرفته دارن میبرنش سمت عمارت ولی خوب ...
_خوب چی؟
_خوب اونم بخاطر مرگ همسرش و برادرش حالش خوب نیست و مریضه دیدن تو حالشو بهتر میکنه
قبر داییمو که دیدم دوباره بغضم ترکید(داداچا منو نکشید رمانهه)
جیمین اومد نزدیکم و بغلم کرد خدایا من چرا باید این همه درد بکشم؟مگه چیکار کردم؟
جیمین کمکم کرد از روی زمین بلند شم وگفت
_دیگه بهتره بریم
_کاره ...کی بوده؟
_نمیدونم ولی وقتی بفهمم انتقام پدر و داییتو ازشون میگیرم
دستمو گرفت و برد سمت ماشین که ..
۳.۲k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.