چه خواهد شد /پارت ۴
چه خواهد شد
پارت ۴
اون پدرمه ، همیشه آرزو هامو بر آورده کرده و غیر ممکن هارو برام ممکن کرده ، هیچوقت نزاشته حسرت چیزی تو دلم بمونه . بابام کار خیلی براش مهمه ، نمی تونم اینجوری جوای محبتاش رو بدم پس راه دیگه ای برام نمیمونه .
رو تختم دراز کشیدم و بدون عوض کردن لباسم خوابیدم .....
(فردا صبح ساعت ۸ )
داشتم خواب بچگیم رو میدیدم که با آلارم گوشیم بیدار شدم . خواب زمانی رو دیدم که اون فاجعه به بار اومد . رست و صورتمو شستم و بعد رو تختم نشستم . اصلا حالم خوب نبود . هر دفعه که اوضاع بهتر میشه یا حرفی گفته میشه یا خوابی میبینم که دوباره اون خاطره ی بد خفم می کنه . بلند شدم و رفتم پایین . مامان و بابام سر میز بودن ولی خبری از لیا نبود . رفتم سر میز نشستم .
ملینا : صبح بخیر بابا . صبح بخیر مامان
مامان و بابا/م : صبح بخیر
ملینا : لیا کجاست ؟
مامان/م : لیا خوابش میومد دیگه بیدارش نکردم بزار بخوابه .
ملینا : اوهوم باشه .
یکم حالم بهتر شد و تونستم لبخند بزنم که......
بابا/م : دخترم فکراتو کردی؟
لیوانمو روی میز گذاشتم و تازه یادم اومد تو چه گیری افتادم .
ملینا : بابا شما برای من خیلی مهمین و میدونم که صلاحمو میخواین . منم هرچی شما بگین انجام میدم . پس هرجور صلاحه بریم جلو . (بیحال و آروم )
بابا/م : مطمئنی ؟ این خیلی تصمیم بزرگیه دخترم .
ملینا : آره بابا جون . مطمئنم . تا حالا نشده به حرف شما گوش کنم و ذرر کنم . میدونم که شما بهترین تصمیم رو میگیرین .
بابا/م : باشه . پس خودم باهاشون صحبت می کنم .
صبحونمو خوردمو رفتم تو اتاقم . همیشه سعی کردم خیلی بدبین نباشم و تو بدترین موقعیت هم به جای غر زدن لبخند بزنم . الانم فقط همین کار درسته ........
پارت بعد به شرط ۵ لایک ۲ کامنت
پارت ۴
اون پدرمه ، همیشه آرزو هامو بر آورده کرده و غیر ممکن هارو برام ممکن کرده ، هیچوقت نزاشته حسرت چیزی تو دلم بمونه . بابام کار خیلی براش مهمه ، نمی تونم اینجوری جوای محبتاش رو بدم پس راه دیگه ای برام نمیمونه .
رو تختم دراز کشیدم و بدون عوض کردن لباسم خوابیدم .....
(فردا صبح ساعت ۸ )
داشتم خواب بچگیم رو میدیدم که با آلارم گوشیم بیدار شدم . خواب زمانی رو دیدم که اون فاجعه به بار اومد . رست و صورتمو شستم و بعد رو تختم نشستم . اصلا حالم خوب نبود . هر دفعه که اوضاع بهتر میشه یا حرفی گفته میشه یا خوابی میبینم که دوباره اون خاطره ی بد خفم می کنه . بلند شدم و رفتم پایین . مامان و بابام سر میز بودن ولی خبری از لیا نبود . رفتم سر میز نشستم .
ملینا : صبح بخیر بابا . صبح بخیر مامان
مامان و بابا/م : صبح بخیر
ملینا : لیا کجاست ؟
مامان/م : لیا خوابش میومد دیگه بیدارش نکردم بزار بخوابه .
ملینا : اوهوم باشه .
یکم حالم بهتر شد و تونستم لبخند بزنم که......
بابا/م : دخترم فکراتو کردی؟
لیوانمو روی میز گذاشتم و تازه یادم اومد تو چه گیری افتادم .
ملینا : بابا شما برای من خیلی مهمین و میدونم که صلاحمو میخواین . منم هرچی شما بگین انجام میدم . پس هرجور صلاحه بریم جلو . (بیحال و آروم )
بابا/م : مطمئنی ؟ این خیلی تصمیم بزرگیه دخترم .
ملینا : آره بابا جون . مطمئنم . تا حالا نشده به حرف شما گوش کنم و ذرر کنم . میدونم که شما بهترین تصمیم رو میگیرین .
بابا/م : باشه . پس خودم باهاشون صحبت می کنم .
صبحونمو خوردمو رفتم تو اتاقم . همیشه سعی کردم خیلی بدبین نباشم و تو بدترین موقعیت هم به جای غر زدن لبخند بزنم . الانم فقط همین کار درسته ........
پارت بعد به شرط ۵ لایک ۲ کامنت
۲.۰k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.