֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ
֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ
#PART_165🎀•
دلبر كوچولو
وارد عمارت که شدیم مثل همیشه همه خدمهها جلوی عمارت صف ایستاده بودن برای خوشآمد گویی.
نگاه دلتنگم میون این همه خدمه دنبال پری میگشت.
انتظارم خیلی طول نکشید که با دیدن نیکا چشمام برق زد و به سمتش پرواز کردم.
برق اشک از فاصله دور هم توی چشمای پری معلوم میشد، نزدیک که شدم با خنده دستاش و باز کرد.
بدون اینکه اهمیت بدم الان جاش نیست گوله شدم تو بغلش و محکم دستامو دورش حلقه کردم.
صداش بغض دارش کنار گوشم بلند شد:
_دلم برای این دیوونه بازیهات تنگ شده بود بیشعور!
_منم، منم دلم برای کل خانوادهم تنگ شده بود! نیکا میدونستی شدی همه خانوادهام؟
یهو با صدای بلندی زد زیر گریه و نالید:
_چقدر تو خوبی!
وسط این هیری ویری داشتم از خنده میترکیدم، از اونطرف ارسلان کلافه منتظر ایستاده بود گریه زاری ما تموم شه از اینطرف نیکا داشت های های گریه میکرد.
به زور یکم از خودم فاصلهش دادم زیر لب با خنده گفتم:
_نیکی وضعیت قرمزه، ارسلان از کلش داره دود میزنه بیرون، الان میاد هممون رو میخوره.
تک خندهای کرد و ازم جدا شد دوباره تو صف ایستاد منم کنارش.
سرمو که آوردم بالا نگاهم قفل نگاه خیره ارسلان شد، حس لذتبخشی تو وجودم پیچید، داشت منو نگاه میکرد؟
#PART_165🎀•
دلبر كوچولو
وارد عمارت که شدیم مثل همیشه همه خدمهها جلوی عمارت صف ایستاده بودن برای خوشآمد گویی.
نگاه دلتنگم میون این همه خدمه دنبال پری میگشت.
انتظارم خیلی طول نکشید که با دیدن نیکا چشمام برق زد و به سمتش پرواز کردم.
برق اشک از فاصله دور هم توی چشمای پری معلوم میشد، نزدیک که شدم با خنده دستاش و باز کرد.
بدون اینکه اهمیت بدم الان جاش نیست گوله شدم تو بغلش و محکم دستامو دورش حلقه کردم.
صداش بغض دارش کنار گوشم بلند شد:
_دلم برای این دیوونه بازیهات تنگ شده بود بیشعور!
_منم، منم دلم برای کل خانوادهم تنگ شده بود! نیکا میدونستی شدی همه خانوادهام؟
یهو با صدای بلندی زد زیر گریه و نالید:
_چقدر تو خوبی!
وسط این هیری ویری داشتم از خنده میترکیدم، از اونطرف ارسلان کلافه منتظر ایستاده بود گریه زاری ما تموم شه از اینطرف نیکا داشت های های گریه میکرد.
به زور یکم از خودم فاصلهش دادم زیر لب با خنده گفتم:
_نیکی وضعیت قرمزه، ارسلان از کلش داره دود میزنه بیرون، الان میاد هممون رو میخوره.
تک خندهای کرد و ازم جدا شد دوباره تو صف ایستاد منم کنارش.
سرمو که آوردم بالا نگاهم قفل نگاه خیره ارسلان شد، حس لذتبخشی تو وجودم پیچید، داشت منو نگاه میکرد؟
۳.۰k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.