فیک(سرنوشت )پارت ۶۷
فیک(سرنوشت )پارت ۶۷
آلیس ویو
خشم و میشد از چشمای مامان بزرگ تشخیص داد با قیافه عصبی بهم نگاه می کرد و زیر لب چیزی می گفت..
جونگ کوک دستمو که روی پاهام بود و گرفت و آروم سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت
جونگ کوک: هی خوبی؟؟
سری به معنی خوبم تکون دادم ..خدمتکارا غذا هارو کشیدن و ماهم شروع کردیم به خوردن..
.
محتویات بشقاب مونده بود که مامان بزرگ از جاش بلند شد..
خاست بره که جونگ کوکم سریع بلند شد و گفت
جونگ کوک: مامان بزرگ وقت دارین میخام موضوعی مهم رو بهتون بگم
ایستاد تو همون حالت که پشتش به ما بود گفت
م،ب،کوک:البته اما اون موضوع مهم چیه؟؟
جونگ کوک: لحظهی صبر کنین...بابا شمام لطفا میخام با هردوتاتون حرف بزنم..
بابای کوکم از جاش بلند شد..و قدم به قدم نزدیک مامان بزرگ شد و دستشو گرفت و به سمت راهرو راه افتادن..
جونگ کوکم چشمکی بهم زد و دنبالشون رفت..به رفتنشون خیره بودم که یکی دستشو روی شونم گذاشت..
از تماس دستش با بدنم ..کمی به خود لرزیدم..که با صدا هلنا به خود اومدم
سرمو به سمتش برگردوندم که با لب خندون گفت
هلنا:خبریه که ما ازش بیخبریم..؟
آلیس: خب راستش آره..
هلنا: پس مشتاقم بدونم...
از جام بلند شدم دستشو گرفتم و گفتم
آلیس:پس بریم تو اتاق حرف بزنیم
دو قدمی از میز دور نشده بودیم که صدا تهیونگ اومد
تهیونگ: منم میخام بدونم..نمیتونم منتظر بمونم تا هلنا بهم بگه..
برگشتم سمتش که کنار صندلیش وایستاده بود
آلیس: خب ببین..این یه موضوع دخترونه ست..
سری کج کرد و گفت
تهیونگ: دخترونه؟؟
سری از تاسف تکون دادم و گفتم
آلیس: باشه پس بیا..
دوباره به راهمون ادامه دادیم...
.
.
دنبال یه واژه خوب برای شروع بودم..نمیدونستم از چی و چجوری شروع کنم..داشتم با انگشتام بازی می کردم..که با صدای به خود اومدم
هلنا: خب؟؟
با کشیدن یه نفس عمیق صحبت و آغاز کردم
آلیس:ببینین اینو با استرس کامل میگم..پس حالمو از این بدتر نکنین..دیروز منو جونگ کوک رفته بودیم پزشک..
خاستم حرفمو ادامه بدم که تهیونگ نذاشت
تهیونگ: اگه خبر بدیه..من رفتم..
از روی تخت پایین اومد..و حتی قدم اول و واسه رفتن برداشته بود
آلیس: من حامله ام.
تهیونگ تو جاش میخکوب شد..هلنا ام فقط خیره بود بهم بدون حرفی..اتاق واسه ثانیهی تو سکوت فرو رفت..و بعدش با جیغ و داد از خوشحالی روبرو شد..
هلنا که کنارم روی تخت نشسته بود تو جاش بالا پایین میپرید و تهیونگم که کف اتاق بود..
گوشهی لباس هلنا رو گرفتم..تا دیگه نپره..بالاخره ایستاد و از دو بازوم گرفت و بلندم کرد..
و با خوشحالی بغلم کرد...
هلنا: واقعا واقعا با تموم وجودم واستون خوشحالم..ممنون که گذاشتی صبح مون و با همچون خبری آغاز کنیم...
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
شرط
۵۰ لایک
۶۵ کامنت
ببینم چیکار میکنین..
آلیس ویو
خشم و میشد از چشمای مامان بزرگ تشخیص داد با قیافه عصبی بهم نگاه می کرد و زیر لب چیزی می گفت..
جونگ کوک دستمو که روی پاهام بود و گرفت و آروم سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت
جونگ کوک: هی خوبی؟؟
سری به معنی خوبم تکون دادم ..خدمتکارا غذا هارو کشیدن و ماهم شروع کردیم به خوردن..
.
محتویات بشقاب مونده بود که مامان بزرگ از جاش بلند شد..
خاست بره که جونگ کوکم سریع بلند شد و گفت
جونگ کوک: مامان بزرگ وقت دارین میخام موضوعی مهم رو بهتون بگم
ایستاد تو همون حالت که پشتش به ما بود گفت
م،ب،کوک:البته اما اون موضوع مهم چیه؟؟
جونگ کوک: لحظهی صبر کنین...بابا شمام لطفا میخام با هردوتاتون حرف بزنم..
بابای کوکم از جاش بلند شد..و قدم به قدم نزدیک مامان بزرگ شد و دستشو گرفت و به سمت راهرو راه افتادن..
جونگ کوکم چشمکی بهم زد و دنبالشون رفت..به رفتنشون خیره بودم که یکی دستشو روی شونم گذاشت..
از تماس دستش با بدنم ..کمی به خود لرزیدم..که با صدا هلنا به خود اومدم
سرمو به سمتش برگردوندم که با لب خندون گفت
هلنا:خبریه که ما ازش بیخبریم..؟
آلیس: خب راستش آره..
هلنا: پس مشتاقم بدونم...
از جام بلند شدم دستشو گرفتم و گفتم
آلیس:پس بریم تو اتاق حرف بزنیم
دو قدمی از میز دور نشده بودیم که صدا تهیونگ اومد
تهیونگ: منم میخام بدونم..نمیتونم منتظر بمونم تا هلنا بهم بگه..
برگشتم سمتش که کنار صندلیش وایستاده بود
آلیس: خب ببین..این یه موضوع دخترونه ست..
سری کج کرد و گفت
تهیونگ: دخترونه؟؟
سری از تاسف تکون دادم و گفتم
آلیس: باشه پس بیا..
دوباره به راهمون ادامه دادیم...
.
.
دنبال یه واژه خوب برای شروع بودم..نمیدونستم از چی و چجوری شروع کنم..داشتم با انگشتام بازی می کردم..که با صدای به خود اومدم
هلنا: خب؟؟
با کشیدن یه نفس عمیق صحبت و آغاز کردم
آلیس:ببینین اینو با استرس کامل میگم..پس حالمو از این بدتر نکنین..دیروز منو جونگ کوک رفته بودیم پزشک..
خاستم حرفمو ادامه بدم که تهیونگ نذاشت
تهیونگ: اگه خبر بدیه..من رفتم..
از روی تخت پایین اومد..و حتی قدم اول و واسه رفتن برداشته بود
آلیس: من حامله ام.
تهیونگ تو جاش میخکوب شد..هلنا ام فقط خیره بود بهم بدون حرفی..اتاق واسه ثانیهی تو سکوت فرو رفت..و بعدش با جیغ و داد از خوشحالی روبرو شد..
هلنا که کنارم روی تخت نشسته بود تو جاش بالا پایین میپرید و تهیونگم که کف اتاق بود..
گوشهی لباس هلنا رو گرفتم..تا دیگه نپره..بالاخره ایستاد و از دو بازوم گرفت و بلندم کرد..
و با خوشحالی بغلم کرد...
هلنا: واقعا واقعا با تموم وجودم واستون خوشحالم..ممنون که گذاشتی صبح مون و با همچون خبری آغاز کنیم...
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
شرط
۵۰ لایک
۶۵ کامنت
ببینم چیکار میکنین..
۱۸.۱k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.