ارباب جذاب من پارت2
ات: دوست دارم ولی.... ولی.. خجالت.. میکشم(خجالت)
کوک: اها... بهرحال با من میای
ات: چ... چشم ارباب
کوک: میتونی منو کوک صدا کنی
ات: چ... چی؟ نه... نه ممنون
کوک: چی صدام میکنی؟
ات: ار..
کوک: چی صدام میکنی؟(یکم داد)
ات:ار... با
کوک: چی صدام میکنیی؟(داد)
ات: کو... کو کوک(ترس)
کوک: خوبه.. رفت بیرون
ات: وایییی خیلی ترسیدممم.. ولی خیلی جذابهههه
تق تق(در زدن)
ات: اهمم... بله؟
بادیگارد: ارباب گفتن اماده شین برین بیرون
ات:با... باشه(ذوق)
ات اماده شد و رفت پایین و دید کوک منتظرشه
کوک: وقتی اومد پایین خیلی جذاب شده بود محوش شدم نمیدونستم چی بگم
ات: ارباب؟..... ارباب.... ارباب(اخری یکم بلند)
کوک: بله
ات: نمیریم؟
کوک: مگه نگفتم منو کوک صدا کن؟(داد)
ات: بب... ببخشید(ترس و ناراحتی)
کوک: بادیگارداا
بادیگارد: بله قربان
کوک: ببرینش اتاق شکنجه
ات: چ... چییی؟ ببخشیدد... ببخشید دیگه تکرار نمیشه ببخشیددد ببخشید لطفااا حواسم نبودددد ببخشیدد(جیغ و گریه)
کوک: ببریدش
ات رو بردن اتاق شکنجه و با زنجیر بستنش
چند ساعت بسته شده بود از ترس بیهوش شد...
ویو کوک
نمیدونم چرا اونکارو کردم.. خودمو نمیبخشم نمیتونم تپ چشاش نگاه کنم.. رفتم داخل اتاق دیدم بیهوشه سریع گفتم بازش کنن و دکتر مخصوصم رو خبر کنن.. اتو براید بغل کردم و بردمش تو اتاق خودم و گذاشتمش رو تخت...
چند مین بعد
کوک: دکتر چیشد؟(نگران)
دکتر: بخاطر ترس شدید و نگرانی اینجوری شدن بهوش میان
کوک: میتونین برین
دکتر: چشم ارباب
دکتر رفت و کوک رفت کنار ات
کوک: میشه چشماتو باز کنی؟ ببخشید نمیدونستم دارم چیکار میکنم.. لطفا چشاتو باز کن
ات کم کم چشاشو باز کرد
ات: ار... ب.. بب... ببخشید کو......... کو... ک
کوک: حالت خوبه؟
ات: ا... اره... من اینجا.... چیکار.. میکنم؟
کوک: بیهوش شدی اوردمت اینجا
ات: اتاق شما؟
کوک: از الان.....
کوک: اها... بهرحال با من میای
ات: چ... چشم ارباب
کوک: میتونی منو کوک صدا کنی
ات: چ... چی؟ نه... نه ممنون
کوک: چی صدام میکنی؟
ات: ار..
کوک: چی صدام میکنی؟(یکم داد)
ات:ار... با
کوک: چی صدام میکنیی؟(داد)
ات: کو... کو کوک(ترس)
کوک: خوبه.. رفت بیرون
ات: وایییی خیلی ترسیدممم.. ولی خیلی جذابهههه
تق تق(در زدن)
ات: اهمم... بله؟
بادیگارد: ارباب گفتن اماده شین برین بیرون
ات:با... باشه(ذوق)
ات اماده شد و رفت پایین و دید کوک منتظرشه
کوک: وقتی اومد پایین خیلی جذاب شده بود محوش شدم نمیدونستم چی بگم
ات: ارباب؟..... ارباب.... ارباب(اخری یکم بلند)
کوک: بله
ات: نمیریم؟
کوک: مگه نگفتم منو کوک صدا کن؟(داد)
ات: بب... ببخشید(ترس و ناراحتی)
کوک: بادیگارداا
بادیگارد: بله قربان
کوک: ببرینش اتاق شکنجه
ات: چ... چییی؟ ببخشیدد... ببخشید دیگه تکرار نمیشه ببخشیددد ببخشید لطفااا حواسم نبودددد ببخشیدد(جیغ و گریه)
کوک: ببریدش
ات رو بردن اتاق شکنجه و با زنجیر بستنش
چند ساعت بسته شده بود از ترس بیهوش شد...
ویو کوک
نمیدونم چرا اونکارو کردم.. خودمو نمیبخشم نمیتونم تپ چشاش نگاه کنم.. رفتم داخل اتاق دیدم بیهوشه سریع گفتم بازش کنن و دکتر مخصوصم رو خبر کنن.. اتو براید بغل کردم و بردمش تو اتاق خودم و گذاشتمش رو تخت...
چند مین بعد
کوک: دکتر چیشد؟(نگران)
دکتر: بخاطر ترس شدید و نگرانی اینجوری شدن بهوش میان
کوک: میتونین برین
دکتر: چشم ارباب
دکتر رفت و کوک رفت کنار ات
کوک: میشه چشماتو باز کنی؟ ببخشید نمیدونستم دارم چیکار میکنم.. لطفا چشاتو باز کن
ات کم کم چشاشو باز کرد
ات: ار... ب.. بب... ببخشید کو......... کو... ک
کوک: حالت خوبه؟
ات: ا... اره... من اینجا.... چیکار.. میکنم؟
کوک: بیهوش شدی اوردمت اینجا
ات: اتاق شما؟
کوک: از الان.....
۲۰.۵k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.