֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ
֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ
#PART_168🎀•
دلبر كوچولو
بعد از کلی وراجی لباس فرمم رو پوشیدم و دوباره راهی عمارت شدیم.
حتی دلم واسه این لباس زشت هم تنگ شده بود.
در اولین کار قهوه مورد علاقه ارسلان رو درست کردم و مثل همیشه سینی به دست از پلهها رفتم بالا.
به در اتاقش که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در زدم.
_بیا تو.
آروم وارد شدم و گفتم:
_قهوهتو آوردم.
دیگه مثل قبل تشر نزد که بگو ارباب! چون خیلی چیزها تغییر کرده بود.
_بزار رو میز بیا یکم ماساژم بده دارم از خستگی هلاک میشم.
باشهی آرومی گفتم قهوه رو گذاشتم رو میز و رفتم لبه تخت نشستم.
با آرامش مشغول ماساژ دادنش شدم.
انگار دیگه خجالت هم نمیکشیدم.
آروم و با ظرافت دستام رو تکون میدادم و تقریباً نوازشش میکردم
_بسه، مرسی.
_خواهش میکنم، کاری نداری دیگه من برم؟
خواب آلود سری بالا انداخت و گفت:
_نچ
#PART_168🎀•
دلبر كوچولو
بعد از کلی وراجی لباس فرمم رو پوشیدم و دوباره راهی عمارت شدیم.
حتی دلم واسه این لباس زشت هم تنگ شده بود.
در اولین کار قهوه مورد علاقه ارسلان رو درست کردم و مثل همیشه سینی به دست از پلهها رفتم بالا.
به در اتاقش که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در زدم.
_بیا تو.
آروم وارد شدم و گفتم:
_قهوهتو آوردم.
دیگه مثل قبل تشر نزد که بگو ارباب! چون خیلی چیزها تغییر کرده بود.
_بزار رو میز بیا یکم ماساژم بده دارم از خستگی هلاک میشم.
باشهی آرومی گفتم قهوه رو گذاشتم رو میز و رفتم لبه تخت نشستم.
با آرامش مشغول ماساژ دادنش شدم.
انگار دیگه خجالت هم نمیکشیدم.
آروم و با ظرافت دستام رو تکون میدادم و تقریباً نوازشش میکردم
_بسه، مرسی.
_خواهش میکنم، کاری نداری دیگه من برم؟
خواب آلود سری بالا انداخت و گفت:
_نچ
۲.۳k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.