خدمتکار اجباری﴿پارت6﴾
گفت:اÌباب ایندخترهاز حال رفتههه... بیهوش شدههه...
∆اÌباب∆چی گفتی? کدوم دختر؟
∆خانم هان∆اونی که سه روز پیش آوردم...
∆اÌباب∆برو دکتر کیم رو خبر کن
∆خانم هان∆اÌباب من شمارهایشون رو ندارم
∆اÌباب∆خودم زنگ میزنم
چهره ی سفید رنگ اون دختر بود و هم در قلب او... ✷
∆دکتر کیم∆خب خانم هان فعلا حالش خوب نیست چند ساعت دیگه بهوش میاد... خواهش می کنم زمانی که بهوش اومد بهش یه چیزی
بدید بخورهاز صورتش معلومه که چقدر ضعیف شده
∆خانم هان∆بله شما درست میگید
∆دکتر کیم∆جریان ایندختر چیه؟ اصلا کیه که اینجوری توی انبار زندانی شده؟
∆خانم هان∆خدمتکار جدیده... مثلهمیشه... Òبون درازی کرد اÌباب هم عصبانی شد و اینجا زندانشکرد... [دکتر کیم لحظه ای به چهره ی
مظلوم آن دختر نگاه کرد و گفت:ایندختر حیفه قÎبانی گذشته ی جناب جئون بشه...] خانم هان لحظه ای سکوت کرد و گفت... :میرید
خونه؟
∆دکتر کیم∆بله باید برم با اجازتون
∆خانم هان∆خدانگهدار...
✷✷✷
دکتر کیم رفت و سوار ماشین شد... اون دخترزیبا ذهنشرو درگیر کرده بود... بارها و بارها به بالای سر خدمتکار ها اومده بود اما اینبار فرق
می کرد... دکتر کیم مطمئن بود اون دختر میتونه انتقامی که اÌباب سال ها در تلاش گرفتنشهست رو بگیره... اما احساس کرد اینبار نباید
ساکت بمونه... اینبار نباید در برابر ظلم های این مرد ساکت بمونه درسته در برابر اÌباب هیچی نبود ولی میتونست... میتونست اون رو نجات
بده...
✷✷✷✷
خانم هان پس از رفتن کیم تهیونگ به اتاق اÌباب رفت...
∆خانم هان∆اÌباب دکتر کیم اومدن معاینه هم کردن...
∆اÌباب∆... (اÌباب بی توجه به صحبت خانم هان به برگه هایی که توی دستش بود نگاه می کرد؛ آدم بیکاری نبود... ما. فیا بود... باید هم
اونقدر سرش شلوغ باشه که به یک دختر حتی فکر هم نکنه...)
∆اÌباب∆برو به جیمین بگو تا بیاد.
∆خانم هان∆چشم
✷✷✷
پس از پنجدقیقه خانم هان با جیمین اومد و خودشهم رفت بیرون∆خانم هان∆چشم
✷✷✷
اÌباب به طرف تلفنش رفت و با کمال بی توجهی به این اوضاع شمارهاون دکتررو گرفت...
∆دکتر کیم∆الو؟!
∆اÌباب∆سلام
∆دکتر کیم∆سلام آقای جئون چیشده یادی از بنده کردید؟
∆اÌباب∆بیا عمارت
∆دکتر کیم∆مریضدارید؟
∆اÌباب∆بله
∆دکتر کیم∆ چشم همین العان خودمو میرسونم
... [اÌباب تلفنرو قطع کرد و آروم و ملایم برروی صندلی نشست و به فکر فرو رفت... افکاری که از دوازده سالگی همراهش بودن و اون رو
اذیت میکردن...] بعد از نیم ساعت پزشک کیم ازراهرسید... خانم هان اون رو تا انباری
هدایت کرد... [دکتر کیم مردی بود خوشقیافه با موهایی سیاه و چشمانی کشیده...]
دکتر کیم با سرعت به بالای سر اون دخترزیبا رفت و با کمی معاینه متوجه ضعیف بودن اون دختر شد... کمبود ویتامین، کمبود آب هم در
∆اÌباب∆چی گفتی? کدوم دختر؟
∆خانم هان∆اونی که سه روز پیش آوردم...
∆اÌباب∆برو دکتر کیم رو خبر کن
∆خانم هان∆اÌباب من شمارهایشون رو ندارم
∆اÌباب∆خودم زنگ میزنم
چهره ی سفید رنگ اون دختر بود و هم در قلب او... ✷
∆دکتر کیم∆خب خانم هان فعلا حالش خوب نیست چند ساعت دیگه بهوش میاد... خواهش می کنم زمانی که بهوش اومد بهش یه چیزی
بدید بخورهاز صورتش معلومه که چقدر ضعیف شده
∆خانم هان∆بله شما درست میگید
∆دکتر کیم∆جریان ایندختر چیه؟ اصلا کیه که اینجوری توی انبار زندانی شده؟
∆خانم هان∆خدمتکار جدیده... مثلهمیشه... Òبون درازی کرد اÌباب هم عصبانی شد و اینجا زندانشکرد... [دکتر کیم لحظه ای به چهره ی
مظلوم آن دختر نگاه کرد و گفت:ایندختر حیفه قÎبانی گذشته ی جناب جئون بشه...] خانم هان لحظه ای سکوت کرد و گفت... :میرید
خونه؟
∆دکتر کیم∆بله باید برم با اجازتون
∆خانم هان∆خدانگهدار...
✷✷✷
دکتر کیم رفت و سوار ماشین شد... اون دخترزیبا ذهنشرو درگیر کرده بود... بارها و بارها به بالای سر خدمتکار ها اومده بود اما اینبار فرق
می کرد... دکتر کیم مطمئن بود اون دختر میتونه انتقامی که اÌباب سال ها در تلاش گرفتنشهست رو بگیره... اما احساس کرد اینبار نباید
ساکت بمونه... اینبار نباید در برابر ظلم های این مرد ساکت بمونه درسته در برابر اÌباب هیچی نبود ولی میتونست... میتونست اون رو نجات
بده...
✷✷✷✷
خانم هان پس از رفتن کیم تهیونگ به اتاق اÌباب رفت...
∆خانم هان∆اÌباب دکتر کیم اومدن معاینه هم کردن...
∆اÌباب∆... (اÌباب بی توجه به صحبت خانم هان به برگه هایی که توی دستش بود نگاه می کرد؛ آدم بیکاری نبود... ما. فیا بود... باید هم
اونقدر سرش شلوغ باشه که به یک دختر حتی فکر هم نکنه...)
∆اÌباب∆برو به جیمین بگو تا بیاد.
∆خانم هان∆چشم
✷✷✷
پس از پنجدقیقه خانم هان با جیمین اومد و خودشهم رفت بیرون∆خانم هان∆چشم
✷✷✷
اÌباب به طرف تلفنش رفت و با کمال بی توجهی به این اوضاع شمارهاون دکتررو گرفت...
∆دکتر کیم∆الو؟!
∆اÌباب∆سلام
∆دکتر کیم∆سلام آقای جئون چیشده یادی از بنده کردید؟
∆اÌباب∆بیا عمارت
∆دکتر کیم∆مریضدارید؟
∆اÌباب∆بله
∆دکتر کیم∆ چشم همین العان خودمو میرسونم
... [اÌباب تلفنرو قطع کرد و آروم و ملایم برروی صندلی نشست و به فکر فرو رفت... افکاری که از دوازده سالگی همراهش بودن و اون رو
اذیت میکردن...] بعد از نیم ساعت پزشک کیم ازراهرسید... خانم هان اون رو تا انباری
هدایت کرد... [دکتر کیم مردی بود خوشقیافه با موهایی سیاه و چشمانی کشیده...]
دکتر کیم با سرعت به بالای سر اون دخترزیبا رفت و با کمی معاینه متوجه ضعیف بودن اون دختر شد... کمبود ویتامین، کمبود آب هم در
۲.۵k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.