black dream 34
" نخند بابا ، نخند ! این سالا منو از پا در آورد دارم نابود میشم "
"دختر بابا ، خیلی دلم میخواد بیام و بغلت کنم ، ببوسمت و عطر شیرین تنت توی ریه هام حبس بشه اما تو که دیدی قلبم ضعیف بود و بعد مرگ خواهرت منم مردم ، چطوری بیام بغلت کنم فرشته؟"
جانگکوک که با حس ناله های بلند از خواب بیدار شده بود با دیدن ات جا خورد و تکونی بهش داد اما عمق خواب فرو رفته بود و چیزی حس نمیکرد
" بلندشو " jk
کمی تکونش داد و جوابی دریافت نکرده، معلوم بود خواب خوبی نیست که اخماش توی همه
روی صورتش خم شد و دستش رو از زیر بدنش رد کرد و طرف خودش کشید و بغلش کرد
یکم گذشت و نفساش منظم و عمیق شد
فکرش بدجوری درگیر بود ، درد و دل اونم با یه دختر ؟ که فوقش ۲۴ ساعته اونو میشناسه
دختری که شدیدا تنها بود و تمام غم و قصه هاش رو توی جا کرده بود و بعد از چندین سال تونسته بود با کسی حرف بزنه و فقط خودش نه ، همین طور کوک
شب آرومی رو سپری کرده بود و به خوابی عمیق و خوش فرو رفته بود سابقه نداشته بود انقدر آروم بخوابه
آغوشی که امروز مهمان کرده بود هیچ کس نزدیکش هم نبوده و حالا یه دختر توی آغوش به خواب بود و خودش اینکارو کرده بود ، عجیبه !
کلافه نگاهی به ساعت انداخت ، ⁴:¹² صبح بود و هوا کم کم روشن میشد
نگاهی بهش انداخت صورت کوچولو و نسبتا گردی داشت و لبای سرخ و پوستی سفید و لطیف که فقط به خراش بند بود
لباس سفید رنگی تنش بود که زیبایی هاش رو کامل آشکار میکرد
ناخواسته دستش روی شونه ظریفش نشست و آروم تا روی انگشتاش کشید
بازوش بخاطر زخم کمی قرمز بود و حسابی توی دید بود
تتویی که روی دستش زده بود نشونه ی مالیک خودش بود و با دیدن این وضعش حس عجیبی بهش دست میداد، دقیقا مثل عروسکا خوشگل و تماشا کردنی بود
پاهای خوش تراش و بلندی که با اون لباس زیبا تر دیده میشد و همه ی اینا کوک رو عصبی میکرد
این حس خواستن واسش آشنا نبود
دستی روی پاهاش کشید که مور شدن تنش رو حس کرد
یاد چند ساعت پیش افتاد
" دیدی که زدم، بازم میزنم ؛ واسم مهم نیست چه خری هستی حتی مافیا هم باشی بازم میزنم تا بفهمی دختر بودن به این معنی نیست که همیشه کاری خواستی باهاش بکنی و اون چیزی نگه ، بار آخر میگم من عین دخترای اطرافت نیستم !"
لبخند روی لبش نشست و جای دستش که روی صورتش کوبیده بود رو لمس کرد ، کی فکرش رو میکرد این بچهنیم وجبی انقدر دستش ضرب داشته باشه؟
بی اختیار جلو رفت و جای زخمش رو بوسید ، دست خودش نبود
احساس خاصی داشت ، ترکیبی از آرامش و راحتی !
تن سردی داشت که گرمی تنش رو میبرید و آبی بود روی آتیش وجودش ، آبی که توی ۲۴ ساعت خالصی خودش رو ثابت کرده بود و حالا نمیدونست چه بلایی قراره سرش بیاد ...
*طلوع آفتاب *_ساعت ۸:۳۰ دقیقه صبح_
"دختر بابا ، خیلی دلم میخواد بیام و بغلت کنم ، ببوسمت و عطر شیرین تنت توی ریه هام حبس بشه اما تو که دیدی قلبم ضعیف بود و بعد مرگ خواهرت منم مردم ، چطوری بیام بغلت کنم فرشته؟"
جانگکوک که با حس ناله های بلند از خواب بیدار شده بود با دیدن ات جا خورد و تکونی بهش داد اما عمق خواب فرو رفته بود و چیزی حس نمیکرد
" بلندشو " jk
کمی تکونش داد و جوابی دریافت نکرده، معلوم بود خواب خوبی نیست که اخماش توی همه
روی صورتش خم شد و دستش رو از زیر بدنش رد کرد و طرف خودش کشید و بغلش کرد
یکم گذشت و نفساش منظم و عمیق شد
فکرش بدجوری درگیر بود ، درد و دل اونم با یه دختر ؟ که فوقش ۲۴ ساعته اونو میشناسه
دختری که شدیدا تنها بود و تمام غم و قصه هاش رو توی جا کرده بود و بعد از چندین سال تونسته بود با کسی حرف بزنه و فقط خودش نه ، همین طور کوک
شب آرومی رو سپری کرده بود و به خوابی عمیق و خوش فرو رفته بود سابقه نداشته بود انقدر آروم بخوابه
آغوشی که امروز مهمان کرده بود هیچ کس نزدیکش هم نبوده و حالا یه دختر توی آغوش به خواب بود و خودش اینکارو کرده بود ، عجیبه !
کلافه نگاهی به ساعت انداخت ، ⁴:¹² صبح بود و هوا کم کم روشن میشد
نگاهی بهش انداخت صورت کوچولو و نسبتا گردی داشت و لبای سرخ و پوستی سفید و لطیف که فقط به خراش بند بود
لباس سفید رنگی تنش بود که زیبایی هاش رو کامل آشکار میکرد
ناخواسته دستش روی شونه ظریفش نشست و آروم تا روی انگشتاش کشید
بازوش بخاطر زخم کمی قرمز بود و حسابی توی دید بود
تتویی که روی دستش زده بود نشونه ی مالیک خودش بود و با دیدن این وضعش حس عجیبی بهش دست میداد، دقیقا مثل عروسکا خوشگل و تماشا کردنی بود
پاهای خوش تراش و بلندی که با اون لباس زیبا تر دیده میشد و همه ی اینا کوک رو عصبی میکرد
این حس خواستن واسش آشنا نبود
دستی روی پاهاش کشید که مور شدن تنش رو حس کرد
یاد چند ساعت پیش افتاد
" دیدی که زدم، بازم میزنم ؛ واسم مهم نیست چه خری هستی حتی مافیا هم باشی بازم میزنم تا بفهمی دختر بودن به این معنی نیست که همیشه کاری خواستی باهاش بکنی و اون چیزی نگه ، بار آخر میگم من عین دخترای اطرافت نیستم !"
لبخند روی لبش نشست و جای دستش که روی صورتش کوبیده بود رو لمس کرد ، کی فکرش رو میکرد این بچهنیم وجبی انقدر دستش ضرب داشته باشه؟
بی اختیار جلو رفت و جای زخمش رو بوسید ، دست خودش نبود
احساس خاصی داشت ، ترکیبی از آرامش و راحتی !
تن سردی داشت که گرمی تنش رو میبرید و آبی بود روی آتیش وجودش ، آبی که توی ۲۴ ساعت خالصی خودش رو ثابت کرده بود و حالا نمیدونست چه بلایی قراره سرش بیاد ...
*طلوع آفتاب *_ساعت ۸:۳۰ دقیقه صبح_
۱۹.۵k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.