پارت ۹
ویو هیونجین :
بیشتر از ده بار به ا.ت زنگ زدم ولی جواب نمی داد
به خاطر همون به جنی زنگ زدم چون جنی بیشتر باهاش تو ارتباطه
به جنی زنگ زدم : سلام جنی خوبی
جنی : مرسی هیونجین ... مشکلی پیش اومده زنگ زدی
هیونجین : به ا.ت بیش از ده بار زنگ زدم جواب نمیده تو که دوستشی میدونی کجاس
جنی : وا مثلا دوست پسرشی ها باید حواست بهش باشه
هیونجین : حالا ولش از ا.ت خبری داری
جنی : نه ندارم گوشی رو قطع کن بزار بهش زنگ بزنم
هیونجین : اوکی
ویو ا.ت :
از سر درد داشتم میمردم گوشیم زنگ خورد اولش فکر هیون می خواستم قطع کنم که دیدم جنیه
جواب دادم : صدام گرفته بود با بی حوصله گی گفتم ... چیه
جنی : ا.ت چرا صدات گرفته
ا.ت : موضوع همیشگی
جنی : یعنی بابات دوباره کتکت زد... به خاطر چی ؟
ا.ت : کل موضوع رو بهش تعریف کردم
جنی : می خوای بیام بوسان
ا.ت : نه نمی خوام ....راستی هیونجین بهت گفته بهم زنگ بزنی اره
جنی : خو ام اره
ا.ت : اوکی ولی بهش بگو چند بار زنگ زدم جواب نمی داد
جنی : مثلا دوست پسرت ها جوابش رو بده اونم نگران میشه پا میشه میاد بوسان
ا.ت : نگران نباش الان نمیاد ... اگه اجازه بدی قطع کنم اصلا حوصله ندارم حرف بزنم
جنی : اوکی بای
گوشی رو قطع کردم
می خواستم در بیام بیرون ولی اجازه نداشتم تصمیم گرفتم وقتی مامان بابام خوابیدن برم بیرون
ساعت ۱۲ شد مامان بابام خوابیدن در اتاق رو باز کردم وای باز نمیشد بله از پشت در اتاقم رو قفل کردن رفتم سمت پنجره ی اتاقم دو تا نگهبان هم زیر پنجره ی اتاقم بود انگار نه انگار اینجا خونمه با زندان هیچ فرقی نداره
ویو هیونجین :
خوابم نمی برد خیلی نگرانش بودم رفتم روی تخت نشستم همون که نشستم گوشیم زنگ خورد سریع رفتم سر گوشیم
ویو ا.ت :
چاره ای نداشتم به هیون زنگ زدم
هیونجین : الو الو ا.ت حالت خوبه چرا به گوشی جواب نمی دادی
ا.ت نگران نباش یکم سر درد داشتم از سر درد خوابم برده بود نمیفهمیدم زنگ میزنی
هیونجین : مریض که نشدی ؟
ا.ت : نه بابا حالم خوبه
هیونجین : خداروشکر الانم برو یکم است استراحت کن
ا.ت : اوکی بیب من میرم
هیونجین : بیب ....؟ ام اوک اوکی برو شب بخیر
ا.ت : اوک ......چال جا
.......................
صبح شد
ا.ت :
از خواب بیدار شدم در اتاق رو باز کردم باز شد چه عجب قفلش رو باز کردن کنار اتاقم یه دستشویی بود و حموم اول تو دستشویی دست و صورتم رو شستم و توی حموم یه دوش گرفتم از توی اتاقم یه لباس برداشتم و پوشیدم
دیدم مامانم داره میاد بالا با دیدن مامانم رفتم تو اتاق درو بستم
مامانم : ا.ت بیا صبحونه بخور
ا.ت : صبحونه بخورم یا کتک ؟
مامانم : بیا دیگه
ا.ت : نمی خوام گشنم نیست
مامانم : درو باز میکنما
ا.ت : خو باز کن چی می خواد شه
مامانم : ا.ت امروز یه روز خیلی خوبیه ....
ا.ت : من چیکار کنم
بیشتر از ده بار به ا.ت زنگ زدم ولی جواب نمی داد
به خاطر همون به جنی زنگ زدم چون جنی بیشتر باهاش تو ارتباطه
به جنی زنگ زدم : سلام جنی خوبی
جنی : مرسی هیونجین ... مشکلی پیش اومده زنگ زدی
هیونجین : به ا.ت بیش از ده بار زنگ زدم جواب نمیده تو که دوستشی میدونی کجاس
جنی : وا مثلا دوست پسرشی ها باید حواست بهش باشه
هیونجین : حالا ولش از ا.ت خبری داری
جنی : نه ندارم گوشی رو قطع کن بزار بهش زنگ بزنم
هیونجین : اوکی
ویو ا.ت :
از سر درد داشتم میمردم گوشیم زنگ خورد اولش فکر هیون می خواستم قطع کنم که دیدم جنیه
جواب دادم : صدام گرفته بود با بی حوصله گی گفتم ... چیه
جنی : ا.ت چرا صدات گرفته
ا.ت : موضوع همیشگی
جنی : یعنی بابات دوباره کتکت زد... به خاطر چی ؟
ا.ت : کل موضوع رو بهش تعریف کردم
جنی : می خوای بیام بوسان
ا.ت : نه نمی خوام ....راستی هیونجین بهت گفته بهم زنگ بزنی اره
جنی : خو ام اره
ا.ت : اوکی ولی بهش بگو چند بار زنگ زدم جواب نمی داد
جنی : مثلا دوست پسرت ها جوابش رو بده اونم نگران میشه پا میشه میاد بوسان
ا.ت : نگران نباش الان نمیاد ... اگه اجازه بدی قطع کنم اصلا حوصله ندارم حرف بزنم
جنی : اوکی بای
گوشی رو قطع کردم
می خواستم در بیام بیرون ولی اجازه نداشتم تصمیم گرفتم وقتی مامان بابام خوابیدن برم بیرون
ساعت ۱۲ شد مامان بابام خوابیدن در اتاق رو باز کردم وای باز نمیشد بله از پشت در اتاقم رو قفل کردن رفتم سمت پنجره ی اتاقم دو تا نگهبان هم زیر پنجره ی اتاقم بود انگار نه انگار اینجا خونمه با زندان هیچ فرقی نداره
ویو هیونجین :
خوابم نمی برد خیلی نگرانش بودم رفتم روی تخت نشستم همون که نشستم گوشیم زنگ خورد سریع رفتم سر گوشیم
ویو ا.ت :
چاره ای نداشتم به هیون زنگ زدم
هیونجین : الو الو ا.ت حالت خوبه چرا به گوشی جواب نمی دادی
ا.ت نگران نباش یکم سر درد داشتم از سر درد خوابم برده بود نمیفهمیدم زنگ میزنی
هیونجین : مریض که نشدی ؟
ا.ت : نه بابا حالم خوبه
هیونجین : خداروشکر الانم برو یکم است استراحت کن
ا.ت : اوکی بیب من میرم
هیونجین : بیب ....؟ ام اوک اوکی برو شب بخیر
ا.ت : اوک ......چال جا
.......................
صبح شد
ا.ت :
از خواب بیدار شدم در اتاق رو باز کردم باز شد چه عجب قفلش رو باز کردن کنار اتاقم یه دستشویی بود و حموم اول تو دستشویی دست و صورتم رو شستم و توی حموم یه دوش گرفتم از توی اتاقم یه لباس برداشتم و پوشیدم
دیدم مامانم داره میاد بالا با دیدن مامانم رفتم تو اتاق درو بستم
مامانم : ا.ت بیا صبحونه بخور
ا.ت : صبحونه بخورم یا کتک ؟
مامانم : بیا دیگه
ا.ت : نمی خوام گشنم نیست
مامانم : درو باز میکنما
ا.ت : خو باز کن چی می خواد شه
مامانم : ا.ت امروز یه روز خیلی خوبیه ....
ا.ت : من چیکار کنم
۴.۹k
۰۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.