۵۲۵
مطلب
۸۲۱
دنبال کننده
۲.۴k
دنبال شونده
شمانش را بسته بود و غرق در آرامش به صدای دریایی که کشتی روی آن شناور بود گوش میداد و به باد اجازه نوازش موهایش را میداد.
نیرویی او را به سوی اعماق دریا هدایت میکرد، انگار کسی در او دلش میخواست خودش را به آغوش دریا بسپارد، جلو رفت، به لبه کشتی نزدیک شد، قدم دیگری برداشت، قدمی که بعد از آن تنها چیزی که حس میکرد آغوش دریا بود.
چشمانش را کمی باز کرد و با دیدن خودش درحالی که به اعماق دریا فرو میرفت لبخندی زد و با خود گفت : « مرا در آغوش بگیر، دلم میخواهد همانند تو آبی باشم. » صدایش آرام بود