۱۷.۵k
مطلب
۵.۱k
دنبال کننده
۲۶۵
دنبال شونده
شام گاهی در رهی بودم روان
تن روان دل به دنبال آب و نان
من نمیدانم چنان شد یا چنین
پای من لغزید خوردم بر زمین
رهنوردی مهربان سویم دوید
دست او تا زیر بازویم رسید
بیخ گوش گفت لنگی یا که مست
وارسی کن ببین کجاهایت شکست
گفتمش نی مستم نی هم علیل
افتاده ام خودهم نمیدانم دلیل
یا کهنه ازکفش یا که تقصیر ز پای
دست من بگیر تا که برخیزم ز جای
دست من را بگرفت با دست دیگر
کیسه ام
می چوست تا که یابد مگر
من در این فکرم که او مرد خداست
او در این سودا که جیبم در کجاست..🗡️