𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁴⁹
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁴⁹
chapter②
کسی جز من و تهیونگ اونجا نبود
ورزش باد نسیم خنکی ایجاد کرده بود و ابرهای باران زا تمام آسمون رو فرا گرفته بودند سکوتی مفصل پر از درد زمانی که باید روی میز درهم برهمی با خط درشت و چشمان گریون وصیت نامه نوشت فضا رو پر کرده بود سکوت
با زدن رعدی نه زیاد و نه کم شکسته شد من از صدای رعد و برقهای بلند میترسم نه همچین صدای کوچیکی
کم کم قطرههای بارون جاشونو به باد دادن و وزش نسیم آرومتر شد فس عمیقی کشیدم و بیوقفه بارون سریعتر شد
و کل لباسامون خیس آب شدن....
فکر کنم میدونست قرار نیست به این زودیا برم ژاکت کلاهدارشو درآورد و کلاهشو روی سرم گذاشت آستینهای ژاکت هم روی ب.دنم کشید....
از بس ژاکت برام بزرگ بود که داخلش گم شده بودم با یه لباس آستین کوتاه نازک دستاشو زیر زیر بغلش زد و لرزید اما نه زیاد سکوت دوباره توسط من شکسته شد...
ات: نمیخوای بری سر خونه زندگیت؟
تهیونگ: نه تا وقتی تو اینجایی
ات: میدونی اگه کوک بفهمه چیکار میکنه؟
تهیونگ: من با جئون بحثی ندارم
ات: جئون؟...اونم تو رو کیم صدا میزنه
تهیونگ: حدس میزدم*خنده فیک*
ات: چرا دعوا دارین؟*خمیازه*
تهیونگ: من شروع کردم من به خاطر اینکه عمارتش از عمارت من یکم بزرگتر بود کفری شدم...
ات:---
تهیونگ: احمقانست میدونم
ات:---
تهیونگ: نمیخوای....
ویو وی
سرمو برگردوندم و اصلاً متوجه نشده بودم که سرشو رو شونم گذاشته و خوابیده بی درنگ ژاکت رو از رو شونههاش برداشتم و روی میله محافظ پل انداختم...
براید استایل بغلش کردم و ژاکت رو برداشتم و روش انداختم به سمت عمارت جئون رفتم در زدم به یه زن خدمتکار درو باز کرد دیگه نصف شب شده بود...
---: خانم ات*نگران*
تهیونگ: بیدارش نکن جئون گفته من بیارمش*دروغ*
---: بفرمایید* درو روش باز میکنه*
فکر نمیکردم بزاره ولی گذاشت چون عروسک خرسی رو یواشکی آورده بودم میدونستم اتاقش کجاست با پهلو و تکیه دادن درو باز کردم آروم گذاشتمش تو اتاق رو تخت میخواستم کنارش دراز بکشم و از فرشتهای که دلباخته شیرین زبونیاشم لذت ببرم ولی هر لحظه ممکن بود من نفوذی رو پیدا کنن...
_______________
جغد هستم🤡🐄
chapter②
کسی جز من و تهیونگ اونجا نبود
ورزش باد نسیم خنکی ایجاد کرده بود و ابرهای باران زا تمام آسمون رو فرا گرفته بودند سکوتی مفصل پر از درد زمانی که باید روی میز درهم برهمی با خط درشت و چشمان گریون وصیت نامه نوشت فضا رو پر کرده بود سکوت
با زدن رعدی نه زیاد و نه کم شکسته شد من از صدای رعد و برقهای بلند میترسم نه همچین صدای کوچیکی
کم کم قطرههای بارون جاشونو به باد دادن و وزش نسیم آرومتر شد فس عمیقی کشیدم و بیوقفه بارون سریعتر شد
و کل لباسامون خیس آب شدن....
فکر کنم میدونست قرار نیست به این زودیا برم ژاکت کلاهدارشو درآورد و کلاهشو روی سرم گذاشت آستینهای ژاکت هم روی ب.دنم کشید....
از بس ژاکت برام بزرگ بود که داخلش گم شده بودم با یه لباس آستین کوتاه نازک دستاشو زیر زیر بغلش زد و لرزید اما نه زیاد سکوت دوباره توسط من شکسته شد...
ات: نمیخوای بری سر خونه زندگیت؟
تهیونگ: نه تا وقتی تو اینجایی
ات: میدونی اگه کوک بفهمه چیکار میکنه؟
تهیونگ: من با جئون بحثی ندارم
ات: جئون؟...اونم تو رو کیم صدا میزنه
تهیونگ: حدس میزدم*خنده فیک*
ات: چرا دعوا دارین؟*خمیازه*
تهیونگ: من شروع کردم من به خاطر اینکه عمارتش از عمارت من یکم بزرگتر بود کفری شدم...
ات:---
تهیونگ: احمقانست میدونم
ات:---
تهیونگ: نمیخوای....
ویو وی
سرمو برگردوندم و اصلاً متوجه نشده بودم که سرشو رو شونم گذاشته و خوابیده بی درنگ ژاکت رو از رو شونههاش برداشتم و روی میله محافظ پل انداختم...
براید استایل بغلش کردم و ژاکت رو برداشتم و روش انداختم به سمت عمارت جئون رفتم در زدم به یه زن خدمتکار درو باز کرد دیگه نصف شب شده بود...
---: خانم ات*نگران*
تهیونگ: بیدارش نکن جئون گفته من بیارمش*دروغ*
---: بفرمایید* درو روش باز میکنه*
فکر نمیکردم بزاره ولی گذاشت چون عروسک خرسی رو یواشکی آورده بودم میدونستم اتاقش کجاست با پهلو و تکیه دادن درو باز کردم آروم گذاشتمش تو اتاق رو تخت میخواستم کنارش دراز بکشم و از فرشتهای که دلباخته شیرین زبونیاشم لذت ببرم ولی هر لحظه ممکن بود من نفوذی رو پیدا کنن...
_______________
جغد هستم🤡🐄
۱۹.۶k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.