Bitter or sweet ending p.6
*فردا*
از زبان ا/ت :
باصدای مزخرف ساعت بیدارشدم تاصبح مزخرف ترمو شروع کنم....از روی تخت پایین اومدمو سمت دستشویی حرکت کردم.....بعد از انجام عملیات لازم به سمت میزی که جولی چیده بود رفتم که گفت...
جولی : بهههه خانم خرسه خواب زمستونی چطور بود خوش گذشت.....
ا/ت : یه جور میگه حالا انگار ساعت چنده......
جولی : ۱۱
ا/ت : خب چه مرگته هنوز ۱۲ هم نشده....
جولی : بتمرگ بیا بشین یه چیز کوفت کن....انقدر ور ور میکنی فکت درد نگرفت.....
میخواستم جوابشو بدم که چشمم به برگه ی روی میز افتاد پوزخندی زدمو گفتم....
ا/ت : دیدی گفتم همین فردا روی میزه....
جولی : آره...تاریخشم واسه امروزه.....
سری تکون دادمو چیزی نگفتم تا پشت میز نشستم نصف ظرفا رو گذاشت جلومو گفت....
جولی : باید خوب غذا بخوری که جون داشته باشی....ناسلامتی داری میری جنگ...
همونطور که داشتم برای خودم لقمه درست میکردم با حالت سوالی گفتم....
ا/ت : جنگ؟
جولی : پس چی...نکنه الان قراره بری پیک نیک.....
ا/ت : میدونی اما فک نکنم این جنگ باشه....جنگ اونیه که پایانش مشخص نیست ولی این از همین الانم پایانش مشخصه.....
جولی : میشه بفرمایید پایانش چیه....
پوزخندی زدمو گفتم....
ا/ت : معلومه...برد من....بعد اینکه کمی از قهوه ی روی میز خوردم بلند شدمو همزمان گفتم....
ا/ت : اگه میای لباسات رو بپوش اگه هم نه که خودم میرم
جولی : حتی یه درصد فک کن نیام
لبخندی بهش زدمو به سمت اتاقم حرکت کردم تا لباسامو عوض کنم
لباس مشکیی پوشیدم که یه طرف شونم به خوبی نشون میداد بعد از پوشیدن شلوار مشکیم موهامو دم اسبی بستم بعد از برداشتن کیف.... ساعت و عینک آفتابیمو زدمو از اتاق بیرون رفتم( استایلشو گذاشتم فقط موهاشو دم اسبی تصور کنید)
که جولی با دیدنم گفت......
جولی : جوووونننن..شماره بدم....
ا/ت : خفه شو بابا حرکت کن که تا الانم دیر شد.....(با خنده)
جولی : مطمئن باش اگه پسر بودم میگرفتمت....
همینطور که بهسمت در حرکت میکردم گفتم.....
ا/ت : خب خداروشکر که نیستی.....
جولی : دلتم به خواد که بگیرمت.... گمشو بیرون تا یه تاکسی بگیرم......
*بعد از ۱۵ دقیقه*
بعد از ربع ساعت به دادگاه رسیدم که دیدم جونگ کوکو اون دختره بیرون وایسادن با دیدنشون محکم به سمتشون قدم برداشتم....که با دیدنم دختره دستشو دور بازوی جونگ کوک حلقه کرد....پوزخندی به خاطر حرکتش زدم که با رسیدنمون جونگ کوک گفت.....
کوک : فک نمیکردم بیای....
ا/ت : چرا همچین فکری کردی...اتفاقا من از هرکس تو این جمع بیشتر مشتاق به جدا شدن از توام.....
میتونستم تعجبو از توی چشماش حس کنم مطمئن بودم اصلا توقع نداشت من رو اینجور ببینه..... اما سریع خودشو جمع و جور کردو گفت....
کوک : بهتره دیگه بریم دیر شده....
سریع تکون دادمو جلو تر از اونا حرکت کردم.....
همراه با جولی روی صندلی نشستم که....
از زبان ا/ت :
باصدای مزخرف ساعت بیدارشدم تاصبح مزخرف ترمو شروع کنم....از روی تخت پایین اومدمو سمت دستشویی حرکت کردم.....بعد از انجام عملیات لازم به سمت میزی که جولی چیده بود رفتم که گفت...
جولی : بهههه خانم خرسه خواب زمستونی چطور بود خوش گذشت.....
ا/ت : یه جور میگه حالا انگار ساعت چنده......
جولی : ۱۱
ا/ت : خب چه مرگته هنوز ۱۲ هم نشده....
جولی : بتمرگ بیا بشین یه چیز کوفت کن....انقدر ور ور میکنی فکت درد نگرفت.....
میخواستم جوابشو بدم که چشمم به برگه ی روی میز افتاد پوزخندی زدمو گفتم....
ا/ت : دیدی گفتم همین فردا روی میزه....
جولی : آره...تاریخشم واسه امروزه.....
سری تکون دادمو چیزی نگفتم تا پشت میز نشستم نصف ظرفا رو گذاشت جلومو گفت....
جولی : باید خوب غذا بخوری که جون داشته باشی....ناسلامتی داری میری جنگ...
همونطور که داشتم برای خودم لقمه درست میکردم با حالت سوالی گفتم....
ا/ت : جنگ؟
جولی : پس چی...نکنه الان قراره بری پیک نیک.....
ا/ت : میدونی اما فک نکنم این جنگ باشه....جنگ اونیه که پایانش مشخص نیست ولی این از همین الانم پایانش مشخصه.....
جولی : میشه بفرمایید پایانش چیه....
پوزخندی زدمو گفتم....
ا/ت : معلومه...برد من....بعد اینکه کمی از قهوه ی روی میز خوردم بلند شدمو همزمان گفتم....
ا/ت : اگه میای لباسات رو بپوش اگه هم نه که خودم میرم
جولی : حتی یه درصد فک کن نیام
لبخندی بهش زدمو به سمت اتاقم حرکت کردم تا لباسامو عوض کنم
لباس مشکیی پوشیدم که یه طرف شونم به خوبی نشون میداد بعد از پوشیدن شلوار مشکیم موهامو دم اسبی بستم بعد از برداشتن کیف.... ساعت و عینک آفتابیمو زدمو از اتاق بیرون رفتم( استایلشو گذاشتم فقط موهاشو دم اسبی تصور کنید)
که جولی با دیدنم گفت......
جولی : جوووونننن..شماره بدم....
ا/ت : خفه شو بابا حرکت کن که تا الانم دیر شد.....(با خنده)
جولی : مطمئن باش اگه پسر بودم میگرفتمت....
همینطور که بهسمت در حرکت میکردم گفتم.....
ا/ت : خب خداروشکر که نیستی.....
جولی : دلتم به خواد که بگیرمت.... گمشو بیرون تا یه تاکسی بگیرم......
*بعد از ۱۵ دقیقه*
بعد از ربع ساعت به دادگاه رسیدم که دیدم جونگ کوکو اون دختره بیرون وایسادن با دیدنشون محکم به سمتشون قدم برداشتم....که با دیدنم دختره دستشو دور بازوی جونگ کوک حلقه کرد....پوزخندی به خاطر حرکتش زدم که با رسیدنمون جونگ کوک گفت.....
کوک : فک نمیکردم بیای....
ا/ت : چرا همچین فکری کردی...اتفاقا من از هرکس تو این جمع بیشتر مشتاق به جدا شدن از توام.....
میتونستم تعجبو از توی چشماش حس کنم مطمئن بودم اصلا توقع نداشت من رو اینجور ببینه..... اما سریع خودشو جمع و جور کردو گفت....
کوک : بهتره دیگه بریم دیر شده....
سریع تکون دادمو جلو تر از اونا حرکت کردم.....
همراه با جولی روی صندلی نشستم که....
۳۵.۲k
۱۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.