رمان ارباب من: پارت ۱
در اتاقم رو باز کردم و با احتیاط و آروم ازش خارج شدم.
به اتاق مامان بابا نگاه کردم و وقتی با چراغ خاموش اتاقشون روبرو شدم نفس راحتی کشیدم و به سمت پله ها رفتم.
آروم آروم ازشون پایین رفتم و از سالن پذیرایی بزرگمون خارج شدم.
به اتاقک کوچیک سمت چپ باغ نگاه کردم و وقتی دیدم که چراغ اونجاهم خاموشه به سمت در دویدم و سریع از خونه خارج شدم.
نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
_ آخیش، خدا به خیر کرد
به سمت عقب برگشتم و به دوربین بالای در خونمون نگاه کردم، بوسی فرستادم و دستم رو به نشونه ی خداحافظی تکون دادم و بعد هم سریع به سمت چپ رفتم.
اشکان سر خیابون منتظرم بود، فقط یه قدم دیگه داشتم تا به عشقم برسم و این یعنی نهایت خوشبختی!
وقتی مامان بابا با ازدواج با اشکان مخالفت کردن و گفتن این پسره در حد تو نیست، خودم رو به هر دری زدم تا قبول کنن ولی به هیچ وجه از حرفشون کوتاه نیومدن و تهشم باعث شدن که فکر فرار به سرم بزنه!
حالا وقتی با نبودنم مواجه بشن روزی هزار بار دعا میکنن که کاش به اون همه گریه و التماسم توجه میکردن تا کار به اینجا کشیده نمیشد!
البته منم قصد نداشتم که کلا برم، فقط میخواستم با اشکان ازدواج کنم و یه مدت ازشون دور باشم و بعدش برگردم.
اینجوری اونا هم مجبور میشدن که این تصمیم من رو قبول کنن.
با دیدن اشکان با خوشحالی دستم رو تکون دادم و اونم با لبخند جوابم رو داد.
به سمتش دویدم، با ذوق بغلش کردم و گفتم:
_ خوبی عشقم؟
_ فداتشم تو خوبی؟
_ آره
_ راحت تونستی بیای؟
_ آره همه خوابِ خواب بودن
به اطراف نگاهی کرد و گفت:
_ خیلی خب بریم
_ برنامه چیه؟
_ یه ماشین تو خیابون بغلیه که ما رو میبره شیراز
_ خب؟
_ اونجا آشنا دارم، میریم عقد میکنیم و بقیشم با من...
_ کجا قراره بمونیم؟
دستم رو محکم گرفت و گفت:
_ نگران نباش، نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره
وجودم پر از آرامش شد و تو دلم از خدا بخاطر داشتن اشکان تشکر کردم و رو بهش گفتم:
_ من خیلی خوشبختم که تو دارم
_ تو اینو از من بپرس
به اتاق مامان بابا نگاه کردم و وقتی با چراغ خاموش اتاقشون روبرو شدم نفس راحتی کشیدم و به سمت پله ها رفتم.
آروم آروم ازشون پایین رفتم و از سالن پذیرایی بزرگمون خارج شدم.
به اتاقک کوچیک سمت چپ باغ نگاه کردم و وقتی دیدم که چراغ اونجاهم خاموشه به سمت در دویدم و سریع از خونه خارج شدم.
نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
_ آخیش، خدا به خیر کرد
به سمت عقب برگشتم و به دوربین بالای در خونمون نگاه کردم، بوسی فرستادم و دستم رو به نشونه ی خداحافظی تکون دادم و بعد هم سریع به سمت چپ رفتم.
اشکان سر خیابون منتظرم بود، فقط یه قدم دیگه داشتم تا به عشقم برسم و این یعنی نهایت خوشبختی!
وقتی مامان بابا با ازدواج با اشکان مخالفت کردن و گفتن این پسره در حد تو نیست، خودم رو به هر دری زدم تا قبول کنن ولی به هیچ وجه از حرفشون کوتاه نیومدن و تهشم باعث شدن که فکر فرار به سرم بزنه!
حالا وقتی با نبودنم مواجه بشن روزی هزار بار دعا میکنن که کاش به اون همه گریه و التماسم توجه میکردن تا کار به اینجا کشیده نمیشد!
البته منم قصد نداشتم که کلا برم، فقط میخواستم با اشکان ازدواج کنم و یه مدت ازشون دور باشم و بعدش برگردم.
اینجوری اونا هم مجبور میشدن که این تصمیم من رو قبول کنن.
با دیدن اشکان با خوشحالی دستم رو تکون دادم و اونم با لبخند جوابم رو داد.
به سمتش دویدم، با ذوق بغلش کردم و گفتم:
_ خوبی عشقم؟
_ فداتشم تو خوبی؟
_ آره
_ راحت تونستی بیای؟
_ آره همه خوابِ خواب بودن
به اطراف نگاهی کرد و گفت:
_ خیلی خب بریم
_ برنامه چیه؟
_ یه ماشین تو خیابون بغلیه که ما رو میبره شیراز
_ خب؟
_ اونجا آشنا دارم، میریم عقد میکنیم و بقیشم با من...
_ کجا قراره بمونیم؟
دستم رو محکم گرفت و گفت:
_ نگران نباش، نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره
وجودم پر از آرامش شد و تو دلم از خدا بخاطر داشتن اشکان تشکر کردم و رو بهش گفتم:
_ من خیلی خوشبختم که تو دارم
_ تو اینو از من بپرس
۲۹.۳k
۱۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.