عشق ابدی (تک قسمتی ) پارت اول
روزه خوبی مثله روزای دیگه همینطور که قدم زنان داشتم روی برگایه پاییزی که رو زمین ریخته بودن راه میرفتم
صداش برام آرامش بخش بود مثله آهنگی بی کلام
ناگهان باد خنکی وزید خیلی حسه خوبی داشتم همینطور که داشتم قدم میزدم و به سمت مقصدی که مد نظرم بود میرفتم ناگهان کسی که عاشقش بودم یا بهتره بگم...میپرسدیدمش رو دیدم از طرفی حسه تعجب و ظرفی حس شوق باهم آمیخته شده بود
میخواستم برم سمتش ولی......کاش اون لحظه یا بهتره بگم هیچوقت اونجا نبودم
وقتی کسیو که دوسش دارین
تو بغله یکی دیگه میبینینش....بنظرتون چه حسی داره؟؟
دکترک با چشمای اشکی دیده رد واضح نشون نمیداد می دواید نمیدونست که کجا میره .....ولی میخواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشه .
رسید بجایی که هرچقدر میتونست می شد داد زد فریاد زد بدونه اینکه کسی تعجب کنه یا بگن دیوونست ....آره....لیزا دیونه آلبرت بود اما......عشق چشماش رو کور کرده بود ...یه عشقه بیش از حد ...شک ....دروغ....لیزا واقعا عاشقه آلبرت بود ولی ...چی شد ؟؟؟اون حرفا...اون دوست دارم گفتنا چی شد؟؟؟یعنی ارزشش رو داشت ؟؟؟ارزشه اینکه بخاطره آلبرت خانواده رو ترک کنه یا بهتره بگم ترد بشه؟؟؟
تمامه سوالات رو ذهنه لیزا اکو می شد ولی با این حال بازم دوسش داشت
لیزا:چرااااااااااااااااا(داد)من فقط دوسش داشتم چرا؟(گریه) لیزر همینطور که داشت گریه میکرد یه فکری به سرش زد
لیزا:باید برم بپرسم آره....آره باید برم بپرسم چرا پرید بغلش
همینطور که داشت با خودش حرف میزد اشکاش رو زود زود که مثله ابر بهاری می بارید پاک می کرد و زود از اونجا دور شد و به سمت خونش رفت یا بهتره بگم خونه خودش و عشقش
لیزا تو حاله خوبی نبود بخاطره همین همه اون راه رو دواید تا به خونه برسه
نفس نفس زنان و با دستایی که میلرزیدن کلید رو تو قفل در برد تا بازش کنه ولی هرکاری کرد باز نشد
قفله خونه عوض شده بود پس بیخیال شد شروع به کوبیدن در کرد اینقدر کوبید کوبید تا کسی که به اسم عشق اونو می شناخت درو باز کرد
آلبرت ولی لیزا رو دید شوکه شد ولی زود جدی شد
لیزا:آلبرت...ف....قط میخوام ...هق یه سوالی بپرسم ازت
سارا :عشقممممم کیه؟؟؟
لیلا صدای دوست صمیمیش رو شنید خونش به جوش اومد آلبرت رو هل داد تو و وارد شد سارا رو تو وضعیتی دید که.......
لیزا:حدسم درست بود (درحاله گریه پوس خند زدن)
سارا:لیز....لیزا من
لیزا:تو چی هان؟؟ تو چی؟؟
سارا:وایسا تا توضیح بدم
لیزا:توضیح ؟؟؟از این واضح تر؟؟
آلبرت:لیزا الان حالت خوب....
لیزا:من حالم خوبه (فریاد) میفهمی خوبه یا واضح تر بگم(فریاد)
آلبرت :لیزا اونجور که فکر میکنی نیست (نگاه التماس)
لیزا:آلبرت.....بنظرت من احمقم؟؟ قطره اشکی از چشمه سمته چپ دخترک شروع به کاوش به پایین چانه کرد حتی بدونه اینکه دخترک پلکی بزنه
لیزا:من بخاطره تو از همه چیم گذشتم و من از خانوادم گذشتم آلبرت میفهمی؟؟؟؟میفهمی(فریاد)
آلبرت همچنان داشت به کسی که انگار فلز داغی رو اجزای بدن میزارن درد میکشن ....لیزا الان اون بود حتی فراتر از اون
لیزا:لعنتی.....لعنت بهت آلبرت لعنت!!!! تو وقتی که میخواستی با سارا بریزین رو هم پس چرا من؟؟؟چرا من؟؟؟چرا منو انتخاب کردی؟؟؟؟میخواستی آزارم بدی هان؟؟؟آره؟؟؟لعنتی میدونی الان چه حسی دارم؟؟
آلبرت:لیزا...
لیزا :نه نمیدونی آلبرت نمیدونی !!!تو !!!!!(اشاره ب سارا )
سارا:لیزا....
لیزا:به سمت سارا رفت و سارا از ترس عقب عقب رفت آلبرت میخواست جلوی لیزا رو بگیره و لیزا اشاره کرد نزدیک نشه
لیزا:سارا....تو چرا؟؟؟بی معرفت این رسمه رفاقت بود آخه ؟؟؟؟چرا کسه دیگه نه؟؟؟
سارا:لیزا حالت الان خوب نیست درکت میکنم الان..
لیزا :نه نمیدونی نمیدونی لعنتی!!!!!!!
از همتون متنفرم دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمتون!!!!
لیزا با قدمای محکم از در خونه رفت بیرون آلبرت رفت و دستش رو گرفت و به طرف خودش کشید
لیزا :ولم کن !!!!!!!!
آلبرت :ببین لیزا .......(جدی)
من از اول دوست نداشتم فقط میخواستم به بازی بگیرمت همین فکر نکن که دوست داشتم نه سخت در اشتباهی و اینکه
(با گفتن اون جمله ها دله لیزا آشوب می شد)
دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت هرزه فهمیدی !!!!
لیزا که با تعجب به آلبرت نگاه میکرد و دستاش که توسط دستای آلبرت گرفته شده بود می لرزید آلبرت بعداز تموم شدن حرفش فورا به سمته خونه رفت و درو محکم بست و لیزایی که با تعجب به روبه روش نگاه میکرد .....بغضی گلوش رو گرفته بود که غیر قابل توصیف باشه اشکاش بدون اختیار میریختن ولی صورت لیزا حالتی جز تعجب نداشت با اون حالش از اونجا دور شد هنوز باورش نمی شد عشقش تنها فرد زندگیش همچین کاری باهاش کرده
صداش برام آرامش بخش بود مثله آهنگی بی کلام
ناگهان باد خنکی وزید خیلی حسه خوبی داشتم همینطور که داشتم قدم میزدم و به سمت مقصدی که مد نظرم بود میرفتم ناگهان کسی که عاشقش بودم یا بهتره بگم...میپرسدیدمش رو دیدم از طرفی حسه تعجب و ظرفی حس شوق باهم آمیخته شده بود
میخواستم برم سمتش ولی......کاش اون لحظه یا بهتره بگم هیچوقت اونجا نبودم
وقتی کسیو که دوسش دارین
تو بغله یکی دیگه میبینینش....بنظرتون چه حسی داره؟؟
دکترک با چشمای اشکی دیده رد واضح نشون نمیداد می دواید نمیدونست که کجا میره .....ولی میخواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشه .
رسید بجایی که هرچقدر میتونست می شد داد زد فریاد زد بدونه اینکه کسی تعجب کنه یا بگن دیوونست ....آره....لیزا دیونه آلبرت بود اما......عشق چشماش رو کور کرده بود ...یه عشقه بیش از حد ...شک ....دروغ....لیزا واقعا عاشقه آلبرت بود ولی ...چی شد ؟؟؟اون حرفا...اون دوست دارم گفتنا چی شد؟؟؟یعنی ارزشش رو داشت ؟؟؟ارزشه اینکه بخاطره آلبرت خانواده رو ترک کنه یا بهتره بگم ترد بشه؟؟؟
تمامه سوالات رو ذهنه لیزا اکو می شد ولی با این حال بازم دوسش داشت
لیزا:چرااااااااااااااااا(داد)من فقط دوسش داشتم چرا؟(گریه) لیزر همینطور که داشت گریه میکرد یه فکری به سرش زد
لیزا:باید برم بپرسم آره....آره باید برم بپرسم چرا پرید بغلش
همینطور که داشت با خودش حرف میزد اشکاش رو زود زود که مثله ابر بهاری می بارید پاک می کرد و زود از اونجا دور شد و به سمت خونش رفت یا بهتره بگم خونه خودش و عشقش
لیزا تو حاله خوبی نبود بخاطره همین همه اون راه رو دواید تا به خونه برسه
نفس نفس زنان و با دستایی که میلرزیدن کلید رو تو قفل در برد تا بازش کنه ولی هرکاری کرد باز نشد
قفله خونه عوض شده بود پس بیخیال شد شروع به کوبیدن در کرد اینقدر کوبید کوبید تا کسی که به اسم عشق اونو می شناخت درو باز کرد
آلبرت ولی لیزا رو دید شوکه شد ولی زود جدی شد
لیزا:آلبرت...ف....قط میخوام ...هق یه سوالی بپرسم ازت
سارا :عشقممممم کیه؟؟؟
لیلا صدای دوست صمیمیش رو شنید خونش به جوش اومد آلبرت رو هل داد تو و وارد شد سارا رو تو وضعیتی دید که.......
لیزا:حدسم درست بود (درحاله گریه پوس خند زدن)
سارا:لیز....لیزا من
لیزا:تو چی هان؟؟ تو چی؟؟
سارا:وایسا تا توضیح بدم
لیزا:توضیح ؟؟؟از این واضح تر؟؟
آلبرت:لیزا الان حالت خوب....
لیزا:من حالم خوبه (فریاد) میفهمی خوبه یا واضح تر بگم(فریاد)
آلبرت :لیزا اونجور که فکر میکنی نیست (نگاه التماس)
لیزا:آلبرت.....بنظرت من احمقم؟؟ قطره اشکی از چشمه سمته چپ دخترک شروع به کاوش به پایین چانه کرد حتی بدونه اینکه دخترک پلکی بزنه
لیزا:من بخاطره تو از همه چیم گذشتم و من از خانوادم گذشتم آلبرت میفهمی؟؟؟؟میفهمی(فریاد)
آلبرت همچنان داشت به کسی که انگار فلز داغی رو اجزای بدن میزارن درد میکشن ....لیزا الان اون بود حتی فراتر از اون
لیزا:لعنتی.....لعنت بهت آلبرت لعنت!!!! تو وقتی که میخواستی با سارا بریزین رو هم پس چرا من؟؟؟چرا من؟؟؟چرا منو انتخاب کردی؟؟؟؟میخواستی آزارم بدی هان؟؟؟آره؟؟؟لعنتی میدونی الان چه حسی دارم؟؟
آلبرت:لیزا...
لیزا :نه نمیدونی آلبرت نمیدونی !!!تو !!!!!(اشاره ب سارا )
سارا:لیزا....
لیزا:به سمت سارا رفت و سارا از ترس عقب عقب رفت آلبرت میخواست جلوی لیزا رو بگیره و لیزا اشاره کرد نزدیک نشه
لیزا:سارا....تو چرا؟؟؟بی معرفت این رسمه رفاقت بود آخه ؟؟؟؟چرا کسه دیگه نه؟؟؟
سارا:لیزا حالت الان خوب نیست درکت میکنم الان..
لیزا :نه نمیدونی نمیدونی لعنتی!!!!!!!
از همتون متنفرم دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمتون!!!!
لیزا با قدمای محکم از در خونه رفت بیرون آلبرت رفت و دستش رو گرفت و به طرف خودش کشید
لیزا :ولم کن !!!!!!!!
آلبرت :ببین لیزا .......(جدی)
من از اول دوست نداشتم فقط میخواستم به بازی بگیرمت همین فکر نکن که دوست داشتم نه سخت در اشتباهی و اینکه
(با گفتن اون جمله ها دله لیزا آشوب می شد)
دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت هرزه فهمیدی !!!!
لیزا که با تعجب به آلبرت نگاه میکرد و دستاش که توسط دستای آلبرت گرفته شده بود می لرزید آلبرت بعداز تموم شدن حرفش فورا به سمته خونه رفت و درو محکم بست و لیزایی که با تعجب به روبه روش نگاه میکرد .....بغضی گلوش رو گرفته بود که غیر قابل توصیف باشه اشکاش بدون اختیار میریختن ولی صورت لیزا حالتی جز تعجب نداشت با اون حالش از اونجا دور شد هنوز باورش نمی شد عشقش تنها فرد زندگیش همچین کاری باهاش کرده
۲۴.۶k
۲۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.