فیک:مافیا جذاب من
فیک:مافیا جذاب من
پارت ۶
که دیدم بدن بی جون ات افتاده زمین
کوک: ات کی این کارو کرده
میا: ن.می.دو.نم
کوک :الو شوگا بیا عمارت
شوگا :اوکی
چند مین بعد شوگا اومد
شوگا: چه اتفاقی افتاده نکنه تو
کوک: نه من کاری باهاش نکردم
شوگا: پس کی کرده
کوک: خودمم نمیدونم
شوگا :خو بگذریم من برم زخماش رو نگاه کنم
بیست دقیقه گذشته بود که شوگا اومد تو
شوگا: یکم دیگه بیهوش میاد
کوک: ممنونم
شوگا: یهچیزی بگم
کوک: بله
شوگا :تو نکنه عاشق این دختره شدی
کوک:چی من عه من عاشق یه خدمتکار بشم نه بابا
شوگا: برو خودتو خر کن
کوک :عه من عاشقش نشدم
شوگا :باشه منم باور کردم همینجوری میگفت میرفت
کوک: عههه
رفتم پایین
کوک: اجوما همه رو جمع کن
اجوما بله پسرم
همه :جمع شده بودن که من گفتم
کوک: کی به ات چاقو زده
هچکی جواب نداد
کوک: مگه نمیشنوین اگه نکین همه رو میکشم باداد
دختره: اخرین باری که دیدم میا پیشش بود
کوک: میره نزدیک میا
کوک :چرا بهش چاقو زدی
میا :م.من به.ش نز.دم
کوک :کای با داد
کای: بله قربان
اینو ببر سیاه چال
میا: من نکردم
و میا رو بردن سیاه چال
ویو ات
از خواب بلند شدم دیدم روی تختم
ات :اخ من زنده ام
کوک: اره
ات :تو
کوک :اره من
ات :ممنونم
کوک :میتونی از اتاقم بری بیرون
ات اخه
کوک: زود
ات: باشه
خوب ۳ روز گذشته بود من روی نامجون کراش زده بودم ولی وقتی کوک رو میدیدم قلبم به تپش می افتاد
که تو همین فکرا بودم که نامجون گفت
پارت ۶
که دیدم بدن بی جون ات افتاده زمین
کوک: ات کی این کارو کرده
میا: ن.می.دو.نم
کوک :الو شوگا بیا عمارت
شوگا :اوکی
چند مین بعد شوگا اومد
شوگا: چه اتفاقی افتاده نکنه تو
کوک: نه من کاری باهاش نکردم
شوگا: پس کی کرده
کوک: خودمم نمیدونم
شوگا :خو بگذریم من برم زخماش رو نگاه کنم
بیست دقیقه گذشته بود که شوگا اومد تو
شوگا: یکم دیگه بیهوش میاد
کوک: ممنونم
شوگا: یهچیزی بگم
کوک: بله
شوگا :تو نکنه عاشق این دختره شدی
کوک:چی من عه من عاشق یه خدمتکار بشم نه بابا
شوگا: برو خودتو خر کن
کوک :عه من عاشقش نشدم
شوگا :باشه منم باور کردم همینجوری میگفت میرفت
کوک: عههه
رفتم پایین
کوک: اجوما همه رو جمع کن
اجوما بله پسرم
همه :جمع شده بودن که من گفتم
کوک: کی به ات چاقو زده
هچکی جواب نداد
کوک: مگه نمیشنوین اگه نکین همه رو میکشم باداد
دختره: اخرین باری که دیدم میا پیشش بود
کوک: میره نزدیک میا
کوک :چرا بهش چاقو زدی
میا :م.من به.ش نز.دم
کوک :کای با داد
کای: بله قربان
اینو ببر سیاه چال
میا: من نکردم
و میا رو بردن سیاه چال
ویو ات
از خواب بلند شدم دیدم روی تختم
ات :اخ من زنده ام
کوک: اره
ات :تو
کوک :اره من
ات :ممنونم
کوک :میتونی از اتاقم بری بیرون
ات اخه
کوک: زود
ات: باشه
خوب ۳ روز گذشته بود من روی نامجون کراش زده بودم ولی وقتی کوک رو میدیدم قلبم به تپش می افتاد
که تو همین فکرا بودم که نامجون گفت
۶.۳k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.