﴿فرشته شیطانی ﴾
﴿فرشته شیطانی ﴾
پارت :2
☆.........................................................☆
به چشمانش نگاه کردم و دوباره نگاهم را به لباسش دادم لباسش را درست کردم " صبحانه خوردی!!؟"
انگار منتظر همچین جمله ای بود !!
با ذوق سری به معنی منفی تکان داد !
" نه نخوردم تو خوردی؟"
دستم را از شانه اش برداشتم و چند قدم عقب رفتم " نه منم صبحانه نخوردم هنوز !!"
کمی فکر کرد و دوباره به حرف آمد" خوب بیا با هم بریم کافه کنار کتابخانه هوم نظرت چیه صبحانه بخوریم برگردیم؟؟!..." فکر بدی نبود اگه میرفتیم اونجای که صاحب کارم همیشه اجازه میده ولی به شرطی که کتابخانه رو ببندم و بیشتر از بیست دقیقه نمونم بیرون " باشه بریم ولی قبلش صبر کن این کارو انجام بدم بعد اوکی !..." هیسونگ سری تموم داد و منتظر موند " می خواهی چه کاری انجام بدی ؟" به سمت میز رفتم و چند تا کتاب رو برداشتم و توی جای خالی قفسه ها گذاشتم!! ...
"تموم شد می تونیم بریم !..." هیسونگ لبخندی زد و به سمت در رفت " نمیدونی چقدر دلم هوس قهوه کرده بود تانا خوب شده به ذهنم رسید بریم کافه برای صبحانه!.." خندای کردم و با هم از کافه خارج شدیم " تو به ذهنت رسید یا من؟" با پروی جواب داد " خوب معلومه که یه جلتلمن مثل من " هومی زیر لب بهش گفتم و از در خارج شدیم برگشتم تا در را ببندم در شیشه ای بود و از بیرون کل کتابخانه مشخص بود تنها کاری که باید میکردم ابن بود که در را قفل کنم و بنر تعطیل است را بزنم ....
در حالی که در را قفل میکردم و با خودم کلنجار میرفتم که چرا بسته نمیشه هسیونگ قفل را از دستم کشید و آمد جلوی در" دیدی از پسه همینم بر نمی یای !!"
خواستم چیزی بهش بگم که چشمم به میز کتابخانه افتاد !....
مگر همین چند لحظه پیش من این کتاب ها را در قفسه نگذاشتم؟!.....
بار اول نیست همچین اتفاقی افتاده تقریبا چند باره و نگفتن آن بهتر ..... چند بار که خواستم به کسی بگم گفتن دیوانه شدم با توهم زدم ....
خودمو جم و جور کردم و دوباره به این فکر کردم که توهمه زدم دوباره " باشه تو راست میگی آقای لی هیسونگ عزیز " و دوباره به کتاب ها نگاه کردم چطور ممکنه؟؟
"البته که راست میگم خوب تموم شد بریم "
با هم به سمت کافه رفتیم ولی ذهنم همش در گیر اون کتاب ها بود ...........
ادامه دارد .........
پارت :2
☆.........................................................☆
به چشمانش نگاه کردم و دوباره نگاهم را به لباسش دادم لباسش را درست کردم " صبحانه خوردی!!؟"
انگار منتظر همچین جمله ای بود !!
با ذوق سری به معنی منفی تکان داد !
" نه نخوردم تو خوردی؟"
دستم را از شانه اش برداشتم و چند قدم عقب رفتم " نه منم صبحانه نخوردم هنوز !!"
کمی فکر کرد و دوباره به حرف آمد" خوب بیا با هم بریم کافه کنار کتابخانه هوم نظرت چیه صبحانه بخوریم برگردیم؟؟!..." فکر بدی نبود اگه میرفتیم اونجای که صاحب کارم همیشه اجازه میده ولی به شرطی که کتابخانه رو ببندم و بیشتر از بیست دقیقه نمونم بیرون " باشه بریم ولی قبلش صبر کن این کارو انجام بدم بعد اوکی !..." هیسونگ سری تموم داد و منتظر موند " می خواهی چه کاری انجام بدی ؟" به سمت میز رفتم و چند تا کتاب رو برداشتم و توی جای خالی قفسه ها گذاشتم!! ...
"تموم شد می تونیم بریم !..." هیسونگ لبخندی زد و به سمت در رفت " نمیدونی چقدر دلم هوس قهوه کرده بود تانا خوب شده به ذهنم رسید بریم کافه برای صبحانه!.." خندای کردم و با هم از کافه خارج شدیم " تو به ذهنت رسید یا من؟" با پروی جواب داد " خوب معلومه که یه جلتلمن مثل من " هومی زیر لب بهش گفتم و از در خارج شدیم برگشتم تا در را ببندم در شیشه ای بود و از بیرون کل کتابخانه مشخص بود تنها کاری که باید میکردم ابن بود که در را قفل کنم و بنر تعطیل است را بزنم ....
در حالی که در را قفل میکردم و با خودم کلنجار میرفتم که چرا بسته نمیشه هسیونگ قفل را از دستم کشید و آمد جلوی در" دیدی از پسه همینم بر نمی یای !!"
خواستم چیزی بهش بگم که چشمم به میز کتابخانه افتاد !....
مگر همین چند لحظه پیش من این کتاب ها را در قفسه نگذاشتم؟!.....
بار اول نیست همچین اتفاقی افتاده تقریبا چند باره و نگفتن آن بهتر ..... چند بار که خواستم به کسی بگم گفتن دیوانه شدم با توهم زدم ....
خودمو جم و جور کردم و دوباره به این فکر کردم که توهمه زدم دوباره " باشه تو راست میگی آقای لی هیسونگ عزیز " و دوباره به کتاب ها نگاه کردم چطور ممکنه؟؟
"البته که راست میگم خوب تموم شد بریم "
با هم به سمت کافه رفتیم ولی ذهنم همش در گیر اون کتاب ها بود ...........
ادامه دارد .........
۲.۱k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.