پارت ۱۳
"جیمین"
ابوجی*همون پدر ات😔* : عذر میخوام اینجا چه اتفاقی افتاده؟
یوری و کوک : جیغغغغغغغغغ
ابوجی :....
کوک : من بابت حرف تازه معذرت میخوام (T^T)
ابوجی : معذرت خواهی چیه عالیجناب
جیمین : امپراطور میخواد ات رو بکشه
ابوجی :.....چ..چرا..ات چیکار کرده
جیمین : ات...همراه برادر امپراطور بود
ابوجی :......
پدر ات بنظر شوکه شده بود...یدفه از حال رف
کوک : جیغغغغ
یوری : عالیجناب داد نزنید
کوک : فک کنم مرد(T^T)
جیمین : نمرده ببریمش تو اتاق
ات : ابوجیییی کمکم کننننن*گریه*
جیمین : ا..ات رو اوردن شما ببرینش
"ات"
سربازا مارو گرفته بودن از گریه نمیتونستم جلومو ببینم
ات : سرورم...م..من معذرت میخوام
شوگا : ات...من باید معذرت خواهی کنم...از اول نباید بات حرف میزدم
ملکه مین : یونگی خواهش میکنم...کاری به ات نداشته باش!
یونگی : مامان برو کنار
ملکه مین : ی..یونگی..ات هیچ گناهی نکرده
امپراطور منو از گلوم گرفت
یونگی : بازم دروغ بگو...
ات : اگه میخوای منو بکشی..باید برادرتو ازاد کنی
یونگی : نه بابا...بازم دستور بدید...خیلی پرو شدی
شوگا : یونگی...بزودی از تمام بلایی که سر ات اوردی پشیمون میشی...مث سگ به پاش میوفتی
یونگی : این؟...از اول هم به هیچ دردی نمیخورد..
امپراطور مین شمشیرشو در اورد
ات : عالیجناب...خواهش میکنم..تروخدا نکشینش
به حرفام هیچ اهمیتی نمیداد شمشیرشو بالا اورد *عررر یاد موزیک ویدیو دچیتا افتادم😂*
ات : یونگی نه..ولم کنین
بزور خودمو از دست سربازا رها کردم و تا خواست بزنه شمشیرشو گرفتم*عههه صحنه هوارانگ😂💔*
سکوت کل محوطه قصر رو گرفت....
جیمین :ات....
شوگا : ات...ات دستات*داد*
یونگی : شمشیرو ول کن ات *داد*
ات : ن..نه
یونگی : گفتم ولش کن*داد*
ات : اگه ولش کنم...بازم میخواین شوگا رو بکشین؟*گریه*
شوگا : ات دستات دارن خونریزی میکنن...دستامو ول کنین
ملکه مین : یونگی تمومش کن!
ات با صدای اروم : ابوجی..کمک
یونگی : ات...شمشیرو ول کن...
ات : کمکم کنین!
یونگی : ات نمیکشمش تو فقد ولش کن
دستام حرکت نمیکنن..نمیتونم انگشتامو تکون بدم
دستای شوگا رو ازاد کردن
شوگا : ات ولش کن
ات : نمیتونم ولش کنم درد داره*داد و گریه*(قلبم درد گرف🥲)
یونگی : جیمین شمشیرو بگیر...
شوگا : ات طاقت بیار
*********
چشمامو باز کردم...تو اتاق ابوجی بودم
ات : پزشک مو؟
مو : ات بیدار شدی.
پزشک مو کمککار ابوجیه
ات : ابوجی کجاس؟
مو : اقای دائه مریضن و خوابن
ات : امپراطور....شوگا رو کشت؟
مو : نه نکشتن
نفس راحتی کشیدم
ات : میخوام برم بیرون
مو : چشم
اقای مو کمک کرد تا بلند شم و از اتاق رفتم بیرون
که یدفه یوری اومد بغلم کرد
ابوجی*همون پدر ات😔* : عذر میخوام اینجا چه اتفاقی افتاده؟
یوری و کوک : جیغغغغغغغغغ
ابوجی :....
کوک : من بابت حرف تازه معذرت میخوام (T^T)
ابوجی : معذرت خواهی چیه عالیجناب
جیمین : امپراطور میخواد ات رو بکشه
ابوجی :.....چ..چرا..ات چیکار کرده
جیمین : ات...همراه برادر امپراطور بود
ابوجی :......
پدر ات بنظر شوکه شده بود...یدفه از حال رف
کوک : جیغغغغ
یوری : عالیجناب داد نزنید
کوک : فک کنم مرد(T^T)
جیمین : نمرده ببریمش تو اتاق
ات : ابوجیییی کمکم کننننن*گریه*
جیمین : ا..ات رو اوردن شما ببرینش
"ات"
سربازا مارو گرفته بودن از گریه نمیتونستم جلومو ببینم
ات : سرورم...م..من معذرت میخوام
شوگا : ات...من باید معذرت خواهی کنم...از اول نباید بات حرف میزدم
ملکه مین : یونگی خواهش میکنم...کاری به ات نداشته باش!
یونگی : مامان برو کنار
ملکه مین : ی..یونگی..ات هیچ گناهی نکرده
امپراطور منو از گلوم گرفت
یونگی : بازم دروغ بگو...
ات : اگه میخوای منو بکشی..باید برادرتو ازاد کنی
یونگی : نه بابا...بازم دستور بدید...خیلی پرو شدی
شوگا : یونگی...بزودی از تمام بلایی که سر ات اوردی پشیمون میشی...مث سگ به پاش میوفتی
یونگی : این؟...از اول هم به هیچ دردی نمیخورد..
امپراطور مین شمشیرشو در اورد
ات : عالیجناب...خواهش میکنم..تروخدا نکشینش
به حرفام هیچ اهمیتی نمیداد شمشیرشو بالا اورد *عررر یاد موزیک ویدیو دچیتا افتادم😂*
ات : یونگی نه..ولم کنین
بزور خودمو از دست سربازا رها کردم و تا خواست بزنه شمشیرشو گرفتم*عههه صحنه هوارانگ😂💔*
سکوت کل محوطه قصر رو گرفت....
جیمین :ات....
شوگا : ات...ات دستات*داد*
یونگی : شمشیرو ول کن ات *داد*
ات : ن..نه
یونگی : گفتم ولش کن*داد*
ات : اگه ولش کنم...بازم میخواین شوگا رو بکشین؟*گریه*
شوگا : ات دستات دارن خونریزی میکنن...دستامو ول کنین
ملکه مین : یونگی تمومش کن!
ات با صدای اروم : ابوجی..کمک
یونگی : ات...شمشیرو ول کن...
ات : کمکم کنین!
یونگی : ات نمیکشمش تو فقد ولش کن
دستام حرکت نمیکنن..نمیتونم انگشتامو تکون بدم
دستای شوگا رو ازاد کردن
شوگا : ات ولش کن
ات : نمیتونم ولش کنم درد داره*داد و گریه*(قلبم درد گرف🥲)
یونگی : جیمین شمشیرو بگیر...
شوگا : ات طاقت بیار
*********
چشمامو باز کردم...تو اتاق ابوجی بودم
ات : پزشک مو؟
مو : ات بیدار شدی.
پزشک مو کمککار ابوجیه
ات : ابوجی کجاس؟
مو : اقای دائه مریضن و خوابن
ات : امپراطور....شوگا رو کشت؟
مو : نه نکشتن
نفس راحتی کشیدم
ات : میخوام برم بیرون
مو : چشم
اقای مو کمک کرد تا بلند شم و از اتاق رفتم بیرون
که یدفه یوری اومد بغلم کرد
۵۴.۸k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.