فیک خانه وحشت
پارت ۲۳
رفتیم سر سفرعه نشستیم داشتن درباره اوضاع خانوادگی و کارشون میحرفیدن اصلا هواسم بهشون نبود میل نداشتم برای غذا همینجوری داشتم باهاش بازی میکردم که لیا ی نیشگون ازم گرفت ب خودم اومدم و گفتم اخ...
لیا: کجایی دختر دارم باهات میحرفم ها
ا.ت: عا حواسم نبود جانم بگو؟
لیا: ا.ت میگم ببخشید ها ولی میخام امشب پیش کای بخابم اگ برات مشکلی نداره اگ هم میخای نمیرم همون پیشت...
ا.ت: عا نه نه راحت باش خب اون شوهرته باش برو امشب پیشش بخاب مشکلی نیس
لیا: وایی میسی عشجمم
بعد از خوردن ناهار رفتم تو اتاق حوصلم سر رفته بود لباسامو پوشیدم ( عکسشو میزارم) و تصمیم گرفتم برم یکم بگردم موقعه رفتن از پله ها دیدم جنی و جیمین رو مبل داشتن عشق بازی میکردن ایشش چندشا...
جیمین: ا.ت کجا میری؟ ا.ت باتوعم
بی توجه ب حرفاش مستقیم رفتم بیرون یکم بغض کرده بودم ولی بخودم اومدم و گفتم اروم باش دختر اون دیگ زندگی و زن داره فردا پس فردا هم بچه دار میشه بیخیالش شو دیگ راهمو رفتم یکم قدم میزدم تو ساحل رفتم پارک یکم پشمک گرفتم و نسشته بودم داشتم میخوردم و به بچه ها نگا میکردم که یکی از بچه ها افتاد زمین و گریه کرد بلند شدم و رفتم پیشش و بغلش کردم و دلداریش دادم و پشمک دادم بهش و دوست شدیم بچه با نمکی بود ازش خدافظی کردم و رفتم پاساژ یکم خرید کنم اوووف من عاشق خریدمم یکم لوازم آرایشی و بهداشتی اینا... گرفتم حالم بهتر شده بود که ب خودم اومدم و دیدم ساعت ۱۰ شبه وای چ زود گذشت(😐انگار خرید خیلی خوشگذشته براش که زمان از دستش رفته) داشتم میرفتم که بکهیون جلوم سبز شد ایشش...
ا.ت: اصلا حوصلتو ندارم خب برو کنار
بکهیون: ا.ت چرا بحرفم گوش نمیدی نگا بیا بریم رستوران ی غذایی بخوریم ببین منم گشنمه میدونم تو هم گرسنه ایی بریم بشینیم غذا بخوریم یکم حرف بزنیم خب؟
ا.ت: باشه ولی حرف های چرت و پرت بگی بلند میشم میرم ها..
بکهیون: باش باش بیا بریم
رفتیم رستوران و ی غذای خوب سفارش دادیم واقعا گرسنه بودم وقتی گرسنه میشم نه هیچی میبینم ن چیزی میشنوم🙂😆 برا همون بکهیون میدونست چیزی نگفت و ساکت غذامون رو میخوردیم...
رفتیم سر سفرعه نشستیم داشتن درباره اوضاع خانوادگی و کارشون میحرفیدن اصلا هواسم بهشون نبود میل نداشتم برای غذا همینجوری داشتم باهاش بازی میکردم که لیا ی نیشگون ازم گرفت ب خودم اومدم و گفتم اخ...
لیا: کجایی دختر دارم باهات میحرفم ها
ا.ت: عا حواسم نبود جانم بگو؟
لیا: ا.ت میگم ببخشید ها ولی میخام امشب پیش کای بخابم اگ برات مشکلی نداره اگ هم میخای نمیرم همون پیشت...
ا.ت: عا نه نه راحت باش خب اون شوهرته باش برو امشب پیشش بخاب مشکلی نیس
لیا: وایی میسی عشجمم
بعد از خوردن ناهار رفتم تو اتاق حوصلم سر رفته بود لباسامو پوشیدم ( عکسشو میزارم) و تصمیم گرفتم برم یکم بگردم موقعه رفتن از پله ها دیدم جنی و جیمین رو مبل داشتن عشق بازی میکردن ایشش چندشا...
جیمین: ا.ت کجا میری؟ ا.ت باتوعم
بی توجه ب حرفاش مستقیم رفتم بیرون یکم بغض کرده بودم ولی بخودم اومدم و گفتم اروم باش دختر اون دیگ زندگی و زن داره فردا پس فردا هم بچه دار میشه بیخیالش شو دیگ راهمو رفتم یکم قدم میزدم تو ساحل رفتم پارک یکم پشمک گرفتم و نسشته بودم داشتم میخوردم و به بچه ها نگا میکردم که یکی از بچه ها افتاد زمین و گریه کرد بلند شدم و رفتم پیشش و بغلش کردم و دلداریش دادم و پشمک دادم بهش و دوست شدیم بچه با نمکی بود ازش خدافظی کردم و رفتم پاساژ یکم خرید کنم اوووف من عاشق خریدمم یکم لوازم آرایشی و بهداشتی اینا... گرفتم حالم بهتر شده بود که ب خودم اومدم و دیدم ساعت ۱۰ شبه وای چ زود گذشت(😐انگار خرید خیلی خوشگذشته براش که زمان از دستش رفته) داشتم میرفتم که بکهیون جلوم سبز شد ایشش...
ا.ت: اصلا حوصلتو ندارم خب برو کنار
بکهیون: ا.ت چرا بحرفم گوش نمیدی نگا بیا بریم رستوران ی غذایی بخوریم ببین منم گشنمه میدونم تو هم گرسنه ایی بریم بشینیم غذا بخوریم یکم حرف بزنیم خب؟
ا.ت: باشه ولی حرف های چرت و پرت بگی بلند میشم میرم ها..
بکهیون: باش باش بیا بریم
رفتیم رستوران و ی غذای خوب سفارش دادیم واقعا گرسنه بودم وقتی گرسنه میشم نه هیچی میبینم ن چیزی میشنوم🙂😆 برا همون بکهیون میدونست چیزی نگفت و ساکت غذامون رو میخوردیم...
۳۴.۶k
۰۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.