یخ فروش جهنم 🔥
#یخ_فروش_جهنم 🔥
رمان ارتش
پارت هفتادو سه
هاکان خوابش برده بود آروم پا شدم
رفتم دوش گرفتم لباس پوشیدم
هاکان هنوز خواب بود.
رفتم پایین تا صبحانه بخورم
دیدم ارتان نشسته داره با مامانم صحبت میکنه
ملکا:سلام ارتان خوبی
هاکان تا صدای ارتان رو شنیده بود بیدار شده بود
ارتان:مرسی خوبم تو چطوری
که یهو دیدم هاکان داره میاد پایین و داره دکمه های لباسشو میبنده
فکر کنم اینکارو کرد تا ارتان ببینه و حسودی کنه که اره منو ملکا آشتی کردیم
هاکان:اووو تو اینجا چیکار میکنی
ملکا:هاکان خواهش میکنم بسه
هاکان:باشه من که چیزی نگفتم من میرم دیگه باشه
ملکا:باشه بزا بدرقه کنم تورو
داشتم بدرقش میکردم که یهو ارتان اومد
هاکان:بیا اینجا ببینمت
من کشید و لپمو بوسید
هاکان:خداحافظ
رمان ارتش
پارت هفتادو سه
هاکان خوابش برده بود آروم پا شدم
رفتم دوش گرفتم لباس پوشیدم
هاکان هنوز خواب بود.
رفتم پایین تا صبحانه بخورم
دیدم ارتان نشسته داره با مامانم صحبت میکنه
ملکا:سلام ارتان خوبی
هاکان تا صدای ارتان رو شنیده بود بیدار شده بود
ارتان:مرسی خوبم تو چطوری
که یهو دیدم هاکان داره میاد پایین و داره دکمه های لباسشو میبنده
فکر کنم اینکارو کرد تا ارتان ببینه و حسودی کنه که اره منو ملکا آشتی کردیم
هاکان:اووو تو اینجا چیکار میکنی
ملکا:هاکان خواهش میکنم بسه
هاکان:باشه من که چیزی نگفتم من میرم دیگه باشه
ملکا:باشه بزا بدرقه کنم تورو
داشتم بدرقش میکردم که یهو ارتان اومد
هاکان:بیا اینجا ببینمت
من کشید و لپمو بوسید
هاکان:خداحافظ
۱۵.۱k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.