ملکه ی لایق پارت «۱»
_هی سونیا ولم کن میگم حال ندارم نمیام دیگه.
سونیا:تو غلط میکنی،مردم روز تولدشون خوشحالم حالا این ناراحته.
_ناراحت نیستم فقط به امروز حس خوبی ندارم.
سونیا:واییییی بس کن دیگه،گفتم میای یعنی میای.
_حریف تو نمیشم که.
خندید و دستمو کشید سمت کمد لباس.
سونیا:خب خب باید یه لباس خیلی خوشگل بپوشی.
_هوییی چته پشمک دستم کنده شد.
شونه ای بالا انداخت و یه لباس سفید که دامن چین چینی تا یه وجب پایین باسنم داشت و بالا تنه ی جذب.
سونیا:خودشههههه،این عالیه.
لباس و از دستش گرفتم و در کمال احترام شوتش کردم از اتاق بیرون و لباسمو تنم کردم.
در باز شد و سونیا کلشو آورد تو:جون بابا چه تیکه ای شدی.
دمپایی رو فرشی رو پرت کردم سمتش که درو بست و دمپایی به در خورد.
یکم بعد اومد تو و شونه هامو گرفت:بشین رو تخت تا یه کم بهت برو رو بدم.
_ایششششش انگار خودم فلجم.
سونیا:اون که صد در صد.
_به تو رفتم عن خانوم.
سونیا:خوبه خوبه کم حرف بزن.
بعد از اینکه آرایشم کرد و یه رژ قرمز روی لبام زد،خودشم حاضر شد و اونم یه پیراهن سبز بلند پوشید.
امروز روز تولدمه،تولد هجده سالگیم...
و سونیا اصرار داشت که منو ببره پیک نیک،اونم کجا؟تو جنگل.
آخه یه سری رفته بودیم اونجا و یه رودخونه ی خیلی خوشگل پیدا کرده بودیم و حالا هم می خواستیم بریم همونجا.
یکم از خودم بگم،من آنیا هستم،فامیلیمو نمیدونم چونکه من توی پرورشگاه بزرگ شدم،نمیدونم پدر و مادرم کین،از وقتی فقط چند ماهم بود منو گذاشتن جلوی پرورشگاه همراه یه کاغذ که اسمم روش نوشته شده بود.
قانون اینه که توی سن هجده سالگی باید از پرورشگاه در بیایم و دیگه اونجا نباشیم.
خب راستش برام سخته چونکه من به همه ی افراد اینجا وابسته ام ولی مجبورم.
چند ماه بعد از من هم تولد هجده سالگی سونیاست و اونم باید به طور کامل از پرورشگاه در بیاد.
با یکم در آمدی که منو سونیا داریم قرار شد با هم یه خونه ی مناسب خودمون اجاره کنیم اینجا.
بعد از خریدن یکم خوراکی و این چیزا سونیا برام کیکم گرفت و با تاکسی به سمت محل مورد نظر من رفتیم.
چونکه کنار جنگل یه جاده هستش راه اونجا هم هموار و راحته.
کرایه رو حساب کردیم و پیاده شدیم.
حدود یه ربع تا رودخونه باید راه میرفتیم.
دهنمون سرویس بود.
بعد از یه ربع پیاده روی و حرف زدن بالاخره رسیدیم.
_وای اینجا خیلی خوشگله.
سونیا:آره تازه هیچکسم این اطراف نیست که مزاحم بشه.
سری تکون دادم و باهم زیر انداز پهن کردیم.
کیکو در آورد و گفت:من طاقت ندارم،زود باید شمعتو فوت کنی که کادومو بدم.
خندیدم و آرزومو کردم و شمعی که روشن کرده بود رو فوت کردم که یهو...
ادامه پارت بعد......
سونیا:تو غلط میکنی،مردم روز تولدشون خوشحالم حالا این ناراحته.
_ناراحت نیستم فقط به امروز حس خوبی ندارم.
سونیا:واییییی بس کن دیگه،گفتم میای یعنی میای.
_حریف تو نمیشم که.
خندید و دستمو کشید سمت کمد لباس.
سونیا:خب خب باید یه لباس خیلی خوشگل بپوشی.
_هوییی چته پشمک دستم کنده شد.
شونه ای بالا انداخت و یه لباس سفید که دامن چین چینی تا یه وجب پایین باسنم داشت و بالا تنه ی جذب.
سونیا:خودشههههه،این عالیه.
لباس و از دستش گرفتم و در کمال احترام شوتش کردم از اتاق بیرون و لباسمو تنم کردم.
در باز شد و سونیا کلشو آورد تو:جون بابا چه تیکه ای شدی.
دمپایی رو فرشی رو پرت کردم سمتش که درو بست و دمپایی به در خورد.
یکم بعد اومد تو و شونه هامو گرفت:بشین رو تخت تا یه کم بهت برو رو بدم.
_ایششششش انگار خودم فلجم.
سونیا:اون که صد در صد.
_به تو رفتم عن خانوم.
سونیا:خوبه خوبه کم حرف بزن.
بعد از اینکه آرایشم کرد و یه رژ قرمز روی لبام زد،خودشم حاضر شد و اونم یه پیراهن سبز بلند پوشید.
امروز روز تولدمه،تولد هجده سالگیم...
و سونیا اصرار داشت که منو ببره پیک نیک،اونم کجا؟تو جنگل.
آخه یه سری رفته بودیم اونجا و یه رودخونه ی خیلی خوشگل پیدا کرده بودیم و حالا هم می خواستیم بریم همونجا.
یکم از خودم بگم،من آنیا هستم،فامیلیمو نمیدونم چونکه من توی پرورشگاه بزرگ شدم،نمیدونم پدر و مادرم کین،از وقتی فقط چند ماهم بود منو گذاشتن جلوی پرورشگاه همراه یه کاغذ که اسمم روش نوشته شده بود.
قانون اینه که توی سن هجده سالگی باید از پرورشگاه در بیایم و دیگه اونجا نباشیم.
خب راستش برام سخته چونکه من به همه ی افراد اینجا وابسته ام ولی مجبورم.
چند ماه بعد از من هم تولد هجده سالگی سونیاست و اونم باید به طور کامل از پرورشگاه در بیاد.
با یکم در آمدی که منو سونیا داریم قرار شد با هم یه خونه ی مناسب خودمون اجاره کنیم اینجا.
بعد از خریدن یکم خوراکی و این چیزا سونیا برام کیکم گرفت و با تاکسی به سمت محل مورد نظر من رفتیم.
چونکه کنار جنگل یه جاده هستش راه اونجا هم هموار و راحته.
کرایه رو حساب کردیم و پیاده شدیم.
حدود یه ربع تا رودخونه باید راه میرفتیم.
دهنمون سرویس بود.
بعد از یه ربع پیاده روی و حرف زدن بالاخره رسیدیم.
_وای اینجا خیلی خوشگله.
سونیا:آره تازه هیچکسم این اطراف نیست که مزاحم بشه.
سری تکون دادم و باهم زیر انداز پهن کردیم.
کیکو در آورد و گفت:من طاقت ندارم،زود باید شمعتو فوت کنی که کادومو بدم.
خندیدم و آرزومو کردم و شمعی که روشن کرده بود رو فوت کردم که یهو...
ادامه پارت بعد......
۱.۷k
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.