گس لایتر/ادامه پارت ۲۴۵
اسلاید بعد: عکس بایول روی تابلو
********
تابلو رو سر جاش گذاشت و سمت کمد رفت...
دکمه های پیراهنشو باز کرد و از تن درآوردش...
بین لباساش میگشت تا یکی رو انتخاب کنه و بپوشه... همینطور که دونه به دونشون رو کنار میزد چشمش به پیراهن سفیدی افتاد که آویزون بود و دست نخورده مونده بود...
هنوز یک بارم نپوشیده بودش...
از روی رگال برداشتش و روبروی خودش گرفت...
بایول خریده بود!...
.
.
فلش بک:
پاکتای خرید خودشو گوشه ای گذاشت و با صدای بلند جونگکوک رو صدا زد...
بایول: جونگکوکااااااا.... جونگکوک شییییی... کجایییی...
از شنیدن صدای بایول که بنظر میرسید خیال نداره قطع بشه کلافه عینک مطالعشو درآورد و پاشد... زیر لب غرولندی کرد و بلاخره از اتاق بیرون اومد...
جونگکوک: چی شده بایول ؟ چرا انقد داد میزنی؟...
به کج خلقیش اهمیتی نداد و پیراهنو از توی پاکت درآورد و توی دستش گرفت... با لبخند مقابلش ایستاد..
بایول: اینو برای تو خریدم...
خیره نگاهش کرد و انتظار داشت از سکوتش و نگاه چپ چپش بایول متوجه منظورش بشه...
جونگکوک: پیراهن سفید؟
بایول: آره خب... مگه چیه! یه دونم توی کمدت نداری
جونگکوک: ندارم... چون نمیپوشم... بعدشم کی گفته واسه من خرید کنی؟
بایول: خب با من که خرید نمیای... اینو دیدم توی تن تو تصورش کردم... مطمئنم خیلی بهت میاد آقای خوشتیپ...
جونگکوک بهش توجهی نکرد و روشو برگردوند که بره اتاقش... بایول دوید و جلوشو گرفت...
با صورت دلنشین و نگاه مهربونش بهش لبخند میزد... چشماش لبریز از ذوق و شادی بود... با هرچیز ساده ای همینقدر خوشحال میشد...
پیراهنو سمتش گرفت...
بایول: بپوشش ببینم چطوری میشی...
از اینکه بایول متوجه جدیتش نشده بود عصبی شد... ابروهاشو در هم کشید...پیرهنو از دستش گرفت و روی مبل پرتش کرد... غرید...
جونگکوک: بس کن!... من سفید نمیپوشم... بیخود خریدیش!....
*
زمان حال:
با یادآوری اون خاطره کف دستشو توی پیشونیش زد...
جونگکوک: لعنت به من که از هر فرصتی برای عذاب دادنت استفاده کردم!...
از توی نایلکس بیرون آوردش... جلوی آینه رفت و پوشیدش...
ولی دیگه بایول نبود که ببینه... نبود که با لبخند گرمش تحسینش کنه و بگه که هرچیزی میپوشه بهش میاد...
نبود!...
به ساعتش نگاهی انداخت و فهمید که هنوز برای رفتن به جایی که در نظر داره وقت هست...
********
تابلو رو سر جاش گذاشت و سمت کمد رفت...
دکمه های پیراهنشو باز کرد و از تن درآوردش...
بین لباساش میگشت تا یکی رو انتخاب کنه و بپوشه... همینطور که دونه به دونشون رو کنار میزد چشمش به پیراهن سفیدی افتاد که آویزون بود و دست نخورده مونده بود...
هنوز یک بارم نپوشیده بودش...
از روی رگال برداشتش و روبروی خودش گرفت...
بایول خریده بود!...
.
.
فلش بک:
پاکتای خرید خودشو گوشه ای گذاشت و با صدای بلند جونگکوک رو صدا زد...
بایول: جونگکوکااااااا.... جونگکوک شییییی... کجایییی...
از شنیدن صدای بایول که بنظر میرسید خیال نداره قطع بشه کلافه عینک مطالعشو درآورد و پاشد... زیر لب غرولندی کرد و بلاخره از اتاق بیرون اومد...
جونگکوک: چی شده بایول ؟ چرا انقد داد میزنی؟...
به کج خلقیش اهمیتی نداد و پیراهنو از توی پاکت درآورد و توی دستش گرفت... با لبخند مقابلش ایستاد..
بایول: اینو برای تو خریدم...
خیره نگاهش کرد و انتظار داشت از سکوتش و نگاه چپ چپش بایول متوجه منظورش بشه...
جونگکوک: پیراهن سفید؟
بایول: آره خب... مگه چیه! یه دونم توی کمدت نداری
جونگکوک: ندارم... چون نمیپوشم... بعدشم کی گفته واسه من خرید کنی؟
بایول: خب با من که خرید نمیای... اینو دیدم توی تن تو تصورش کردم... مطمئنم خیلی بهت میاد آقای خوشتیپ...
جونگکوک بهش توجهی نکرد و روشو برگردوند که بره اتاقش... بایول دوید و جلوشو گرفت...
با صورت دلنشین و نگاه مهربونش بهش لبخند میزد... چشماش لبریز از ذوق و شادی بود... با هرچیز ساده ای همینقدر خوشحال میشد...
پیراهنو سمتش گرفت...
بایول: بپوشش ببینم چطوری میشی...
از اینکه بایول متوجه جدیتش نشده بود عصبی شد... ابروهاشو در هم کشید...پیرهنو از دستش گرفت و روی مبل پرتش کرد... غرید...
جونگکوک: بس کن!... من سفید نمیپوشم... بیخود خریدیش!....
*
زمان حال:
با یادآوری اون خاطره کف دستشو توی پیشونیش زد...
جونگکوک: لعنت به من که از هر فرصتی برای عذاب دادنت استفاده کردم!...
از توی نایلکس بیرون آوردش... جلوی آینه رفت و پوشیدش...
ولی دیگه بایول نبود که ببینه... نبود که با لبخند گرمش تحسینش کنه و بگه که هرچیزی میپوشه بهش میاد...
نبود!...
به ساعتش نگاهی انداخت و فهمید که هنوز برای رفتن به جایی که در نظر داره وقت هست...
۳۴.۸k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.