گس لایتر/پارت ۳۰۶
جونگکوک: چیکار میکنی؟ به کی زنگ میزنی؟
بایول: به هیچکس!... تلفن اتاقمو روشن گذاشتم که اگه سول یا جونگ هون بیدار شدن صداشونو بشنوم... نکنه فک کردی ازت میترسم؟
جونگکوک: نه... خوبه که اینطور مراقب بچه هایی!
بایول: کجا میریم؟ بگو!
جونگکوک: هیشششش... هیچی نپرس!...
بعد از دقایقی توی یه خیابون توقف کرد...
بایول وقتی اطرافشو نگاه کرد متوجه شد که کجان!
بایول: برای چی اومدی جلوی خونه ی جیمین؟ چرا اینجاییم؟
جونگکوک: یالا پیاده شو!
بایول: نمیشم! تا نگی میخوای چیکار کنی پیاده نمیشم!...
وقتی امتناعش رو دید خودش پیاده شد و از سمت دیگه اومد و در رو باز کرد... دستشو گرفت و به زور پیادش کرد...
اونقدر عصبانی بود که بدون اینکه حواسش باشه مچ دست بایول رو با تمام توان فشار میداد...
صورت بایول از درد دستش جمع شده بود ولی سعی میکرد تحمل کنه... جلوی خونه ی جیمین دستشو رها کرد و جلوی در هلش داد... و خودش کنار رفت...
جونگکوک: زنگ در رو بزن...
چیزی نگفت و ناچار اطاعتش کرد...
زنگ زد...
مطمئنا توی این ساعت از شب جیمین خواب بود و طول میکشید تا دم در بیاد...
از صدای مکرر زنگ در نگران شد و سریع پیرهنشو پوشید و سمت در دوید... از چشمی در بیرون رو نگاه کرد...
با دید زدن چهرش سریعا در رو باز کرد...
جیمین: بایول!
-جیمین شی...
از سرتاپا براندازش کرد...
بلوز و شلوار خواب پشمی و کرم رنگی به تن داشت و بارونی براق مشکی رنگش رو روی اونا پوشیده بود... موهاش شلخته بود و دورگردنش ریخته بود...
جیمین: چی شده؟...
به محض پرسیدن این سوال جونگکوک جلوش ظاهر شد!
جونگکوک: با ما بیا
جیمین: کجا؟ برای چی؟...
بایول با صدای لرزونش که هنوز منجر به گریه نشده بود رو به جیمین گفت:
-دیوونه شده... تو بهش گوش نکن و نیا... مجبورم کرد زنگ در رو بزنم
جونگکوک: مگه عاشق بایول نیستی؟ نگرانش نمیشیاگر من ببرمش و تو نیای؟....
نمیتونست به جونگکوک اعتماد کنه... از طرفی هم خیالش راحت نمیشد اگر بایول رو رها میکرد توی این وضعیت!...
جیمین: وایسین پالتومو بردارم...
در رو باز گذاشت و داخل رفت... بایول نگاهی به جونگکوک انداخت...
بایول: خیلی احمق بودم که فکر کردم عوض شدی ! هنوزم یه آدم دیوونه ای !
در جوابش سکوت کرد... چیزی نگفت و فقط منتظر برگشت جیمین شد...
وقتی اومد جلوتر راه افتاد و همچنان محکم دست بایول رو گرفته بود... رهاش نمیکرد...
جیمین سوار صندلی عقب شد و جونگکوک هم بایول رو کنار خودش نشوند...
و دوباره حرکت کرد....
جیمین توی سکوت مطلق روی صندلی عقب نشسته بود... علت اینکه قانع شد بیاد فقط بخاطر این بود که مراقب بایول باشه...
خیالش راحت بود از اینکه حواسش بهش هست...
بایول چیزی نمیگفت ولی برخلاف جیمین که آروم بود اضطراب شدیدی داشت... منتظر بود ببینه پایان این راه به کجا ختم میشه... کار دیگه ازش ساخته نبود!...
جونگکوک به قسمتی از ساحل رسید که کاملا خارج از شهر نبود ولی هیچکس اون اطراف نبود و ماشینها روی جاده ی اصلی با سرعت گذر میکردن... بخصوص توی شب و هوای بارونی که نزدیک شدن به دریا خطرناک بود...
فقط تیرهای برقیکه کنار جاده ی اصلی بود باعث میشد توی ساحل تا حدودی روشن باشه...
جونگکوک توی ساحل و نزدیک یکی از اون تیرها ماشینشو متوقف کرد...
جونگکوک: پیاده شین....
بایول اطرافشو نگاه کرد... هوا سرد بود و بارون میومد.... صدای امواج دریا به تنهایی خوفناک بود... توی ساحل و تقریبا کنار جاده ی اصلی ایستاده بودن اما اونقدر گلی بود که موقع راه رفتن تا زانو لکه های گل روی شلوارشون پاشیده شد...
-هنوزم نمیخوای بگی چرا این موقع شب زده به سرت؟ چرا اینجاییم؟...
جلوش ایستاد و در حالیکه دستاش توی جیبش بود به چشماش زل زد...
جونگکوک: میترسی عشقم؟... نترس! فقط میخوام تکلیفمو روشن کنم
جیمین: چه تکلیفی؟
جونگکوک: شما دو نفر رو خیلی راحت گذاشتم... خیلی به حال خودتون رها کردم... اونقدر که جرئت کردین از ازدواج حرف بزنین... اونم نه جلوی یکی دو نفر! توی رسانه!
جیمین: آهان... پس بگو! مشکلت چیه!
از اینکه دیگه بایول بهت علاقه ای نداره داری میسوزی!...
خندید... کلاهشو از سرش انداخت و گذاشت قطرات تند بارونی سر و صورتشو خیس کنه...
جونگکوک: تو واقعا فک کردی بایول بهت علاقه داره؟... سخت در اشتباهی! اون فقط میخواست منو حرص بده... ولی کافیه... تا همینجام موفق بوده... دیگه بیشترش خوب نیست!
جیمین: انقد به خودت مطمئنی؟
جونگکوک: چطوره از خودش بپرسیم!
وقتی اونا مشغول بحث بودن بایول سکوت کرده بود... نقطه ضعفش همین بود... نمیتونست راستشو بگه!... ترجیح میداد چیزی نگه و اونا تصمیم بگیرن! اما جونگکوک به سکوتش پایان داد...
بایول: به هیچکس!... تلفن اتاقمو روشن گذاشتم که اگه سول یا جونگ هون بیدار شدن صداشونو بشنوم... نکنه فک کردی ازت میترسم؟
جونگکوک: نه... خوبه که اینطور مراقب بچه هایی!
بایول: کجا میریم؟ بگو!
جونگکوک: هیشششش... هیچی نپرس!...
بعد از دقایقی توی یه خیابون توقف کرد...
بایول وقتی اطرافشو نگاه کرد متوجه شد که کجان!
بایول: برای چی اومدی جلوی خونه ی جیمین؟ چرا اینجاییم؟
جونگکوک: یالا پیاده شو!
بایول: نمیشم! تا نگی میخوای چیکار کنی پیاده نمیشم!...
وقتی امتناعش رو دید خودش پیاده شد و از سمت دیگه اومد و در رو باز کرد... دستشو گرفت و به زور پیادش کرد...
اونقدر عصبانی بود که بدون اینکه حواسش باشه مچ دست بایول رو با تمام توان فشار میداد...
صورت بایول از درد دستش جمع شده بود ولی سعی میکرد تحمل کنه... جلوی خونه ی جیمین دستشو رها کرد و جلوی در هلش داد... و خودش کنار رفت...
جونگکوک: زنگ در رو بزن...
چیزی نگفت و ناچار اطاعتش کرد...
زنگ زد...
مطمئنا توی این ساعت از شب جیمین خواب بود و طول میکشید تا دم در بیاد...
از صدای مکرر زنگ در نگران شد و سریع پیرهنشو پوشید و سمت در دوید... از چشمی در بیرون رو نگاه کرد...
با دید زدن چهرش سریعا در رو باز کرد...
جیمین: بایول!
-جیمین شی...
از سرتاپا براندازش کرد...
بلوز و شلوار خواب پشمی و کرم رنگی به تن داشت و بارونی براق مشکی رنگش رو روی اونا پوشیده بود... موهاش شلخته بود و دورگردنش ریخته بود...
جیمین: چی شده؟...
به محض پرسیدن این سوال جونگکوک جلوش ظاهر شد!
جونگکوک: با ما بیا
جیمین: کجا؟ برای چی؟...
بایول با صدای لرزونش که هنوز منجر به گریه نشده بود رو به جیمین گفت:
-دیوونه شده... تو بهش گوش نکن و نیا... مجبورم کرد زنگ در رو بزنم
جونگکوک: مگه عاشق بایول نیستی؟ نگرانش نمیشیاگر من ببرمش و تو نیای؟....
نمیتونست به جونگکوک اعتماد کنه... از طرفی هم خیالش راحت نمیشد اگر بایول رو رها میکرد توی این وضعیت!...
جیمین: وایسین پالتومو بردارم...
در رو باز گذاشت و داخل رفت... بایول نگاهی به جونگکوک انداخت...
بایول: خیلی احمق بودم که فکر کردم عوض شدی ! هنوزم یه آدم دیوونه ای !
در جوابش سکوت کرد... چیزی نگفت و فقط منتظر برگشت جیمین شد...
وقتی اومد جلوتر راه افتاد و همچنان محکم دست بایول رو گرفته بود... رهاش نمیکرد...
جیمین سوار صندلی عقب شد و جونگکوک هم بایول رو کنار خودش نشوند...
و دوباره حرکت کرد....
جیمین توی سکوت مطلق روی صندلی عقب نشسته بود... علت اینکه قانع شد بیاد فقط بخاطر این بود که مراقب بایول باشه...
خیالش راحت بود از اینکه حواسش بهش هست...
بایول چیزی نمیگفت ولی برخلاف جیمین که آروم بود اضطراب شدیدی داشت... منتظر بود ببینه پایان این راه به کجا ختم میشه... کار دیگه ازش ساخته نبود!...
جونگکوک به قسمتی از ساحل رسید که کاملا خارج از شهر نبود ولی هیچکس اون اطراف نبود و ماشینها روی جاده ی اصلی با سرعت گذر میکردن... بخصوص توی شب و هوای بارونی که نزدیک شدن به دریا خطرناک بود...
فقط تیرهای برقیکه کنار جاده ی اصلی بود باعث میشد توی ساحل تا حدودی روشن باشه...
جونگکوک توی ساحل و نزدیک یکی از اون تیرها ماشینشو متوقف کرد...
جونگکوک: پیاده شین....
بایول اطرافشو نگاه کرد... هوا سرد بود و بارون میومد.... صدای امواج دریا به تنهایی خوفناک بود... توی ساحل و تقریبا کنار جاده ی اصلی ایستاده بودن اما اونقدر گلی بود که موقع راه رفتن تا زانو لکه های گل روی شلوارشون پاشیده شد...
-هنوزم نمیخوای بگی چرا این موقع شب زده به سرت؟ چرا اینجاییم؟...
جلوش ایستاد و در حالیکه دستاش توی جیبش بود به چشماش زل زد...
جونگکوک: میترسی عشقم؟... نترس! فقط میخوام تکلیفمو روشن کنم
جیمین: چه تکلیفی؟
جونگکوک: شما دو نفر رو خیلی راحت گذاشتم... خیلی به حال خودتون رها کردم... اونقدر که جرئت کردین از ازدواج حرف بزنین... اونم نه جلوی یکی دو نفر! توی رسانه!
جیمین: آهان... پس بگو! مشکلت چیه!
از اینکه دیگه بایول بهت علاقه ای نداره داری میسوزی!...
خندید... کلاهشو از سرش انداخت و گذاشت قطرات تند بارونی سر و صورتشو خیس کنه...
جونگکوک: تو واقعا فک کردی بایول بهت علاقه داره؟... سخت در اشتباهی! اون فقط میخواست منو حرص بده... ولی کافیه... تا همینجام موفق بوده... دیگه بیشترش خوب نیست!
جیمین: انقد به خودت مطمئنی؟
جونگکوک: چطوره از خودش بپرسیم!
وقتی اونا مشغول بحث بودن بایول سکوت کرده بود... نقطه ضعفش همین بود... نمیتونست راستشو بگه!... ترجیح میداد چیزی نگه و اونا تصمیم بگیرن! اما جونگکوک به سکوتش پایان داد...
۱۹.۵k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.