معجزه من
معجزه من
پارت۱
خواب بودم ک با سرصدا تو کوچه بیدار شدم خیلی خوابم میومد ولی خب چاره ای نداشتم بیدارشدم
(خب بزارین اول خودمو معرفی کنم اسم من النا ۱۶ سالمه یک خواهر برادر دوقلو دارم وضعیت مالیمون متوسط من درس نمخونم بخاطر محدودیت هایی بابام و البته خرج هایی مدرسه همیشه خونم هیچ دوستی هم ندارم اسم مامانم رقیه و اسم بابام علی)
رفتم دستشویی دست صورتمو شستم رفتم پایین دیدم مامانم داره ظرف میشوره
النا: مامان چخبره تو کوچه؟
رقیه مامان:روبرو خونه همسایه جدید امده
النا: اخجون
رفتم پشت پنجره و خندیدم
النا: چی میشه یک پسر کراش داشته باشه عاشقم بشه و بیاد منو بگیره
رقیه مامان: چی بی حیا شدی توهااااااااا
النا: خودت میگی عروس شم کل فامیل افتادن دنبال شوهر برای من
رقیه مامان: همه میخوان شوهر برات پیدا کنن تو روی خودت نیار زشته میگن ذوق شوهر داره
النا: چی چیز هاااا
رقیه مامان: امروز خاله اکرم میخواد بیاد نهار درست کردم
النا: چرا میخواد بیاد باز کسی رو پیدا کرده؟
رقیه مامان: اره گفت همسایه شون برای پسرش میخواد زن بگیره میخواد عکس پسره رو نشون بده
(النا)
جوابی ندادم اخه خاله اکرم برای همه زن پیدا میکردن و شوهر، زیاد خونه ما میومد ولی خب هیچ کدوم از اونایی ک بهمون نشون میداد تا منو میدیدن نمخواستن
رقیه مامان: الان بابات میاد میری چشم پزشکی
النا: مامان من چشمامم درسته چرا گیر دادی و خرج الکی میکنی
رقیه مامان: من ک میدونم تار میبینی دکتر هم گفت بخاطر گریه زیاد چشم هات ضعیف شده چون تو خونه بافتنی میبافی نزدیک بینتم ضعیف شده(النا تو خونه بافتنی میبافه مثل اسکاج لیف دستبند اینا)
النا: خب باشه حرفی ندارم
حاضر شدم بابام امد دنبالم رفتیم دکتر منو بابام زیاد باهام دیگ حرف نمزنیم و من اصلا دختر بابایی نیستم و اینم بخاطر اینک بابام برام محدودیت گذاشته،رسیدیم مطب ک منشی گفت برم پیش دکتر بابام نشست بیرون،در زدم رفتم داخل
دکتر:بشین
نشستم ک امد چشم هامو معایینه کرد چون ک یک بار دیگ امده بودم فقط میخواست مطمئن بشه یا عمل یا عینک بگیرم
دکتر:چشمهات خیلی ضعیفه باید عمل کنی
النا:اگر عمل نکنم چی میشه......
پارت۱
خواب بودم ک با سرصدا تو کوچه بیدار شدم خیلی خوابم میومد ولی خب چاره ای نداشتم بیدارشدم
(خب بزارین اول خودمو معرفی کنم اسم من النا ۱۶ سالمه یک خواهر برادر دوقلو دارم وضعیت مالیمون متوسط من درس نمخونم بخاطر محدودیت هایی بابام و البته خرج هایی مدرسه همیشه خونم هیچ دوستی هم ندارم اسم مامانم رقیه و اسم بابام علی)
رفتم دستشویی دست صورتمو شستم رفتم پایین دیدم مامانم داره ظرف میشوره
النا: مامان چخبره تو کوچه؟
رقیه مامان:روبرو خونه همسایه جدید امده
النا: اخجون
رفتم پشت پنجره و خندیدم
النا: چی میشه یک پسر کراش داشته باشه عاشقم بشه و بیاد منو بگیره
رقیه مامان: چی بی حیا شدی توهااااااااا
النا: خودت میگی عروس شم کل فامیل افتادن دنبال شوهر برای من
رقیه مامان: همه میخوان شوهر برات پیدا کنن تو روی خودت نیار زشته میگن ذوق شوهر داره
النا: چی چیز هاااا
رقیه مامان: امروز خاله اکرم میخواد بیاد نهار درست کردم
النا: چرا میخواد بیاد باز کسی رو پیدا کرده؟
رقیه مامان: اره گفت همسایه شون برای پسرش میخواد زن بگیره میخواد عکس پسره رو نشون بده
(النا)
جوابی ندادم اخه خاله اکرم برای همه زن پیدا میکردن و شوهر، زیاد خونه ما میومد ولی خب هیچ کدوم از اونایی ک بهمون نشون میداد تا منو میدیدن نمخواستن
رقیه مامان: الان بابات میاد میری چشم پزشکی
النا: مامان من چشمامم درسته چرا گیر دادی و خرج الکی میکنی
رقیه مامان: من ک میدونم تار میبینی دکتر هم گفت بخاطر گریه زیاد چشم هات ضعیف شده چون تو خونه بافتنی میبافی نزدیک بینتم ضعیف شده(النا تو خونه بافتنی میبافه مثل اسکاج لیف دستبند اینا)
النا: خب باشه حرفی ندارم
حاضر شدم بابام امد دنبالم رفتیم دکتر منو بابام زیاد باهام دیگ حرف نمزنیم و من اصلا دختر بابایی نیستم و اینم بخاطر اینک بابام برام محدودیت گذاشته،رسیدیم مطب ک منشی گفت برم پیش دکتر بابام نشست بیرون،در زدم رفتم داخل
دکتر:بشین
نشستم ک امد چشم هامو معایینه کرد چون ک یک بار دیگ امده بودم فقط میخواست مطمئن بشه یا عمل یا عینک بگیرم
دکتر:چشمهات خیلی ضعیفه باید عمل کنی
النا:اگر عمل نکنم چی میشه......
۴۷.۷k
۲۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.