الهه عشق و زیبایی پارت⁴ (این پ زیاده تو دو بخش میذارم)
با حس اینکه یچیزی به صورتش برخورد کرده به خودش اومد و
وقتی تکرار مکرر شو احساس کرد، چشماشو باز کرد.
قطرات بارون داشت بیشتر میشد و کم کم شدت گرفت.
جونگکوک هم که انگار تو فکر بود اولش متوجه بارون نشد و به خاطر بارون و سرعت تندی که داشت دستپاچه شد و تو اون شرایط سعی داشت کنار خیابون وایسه و سقف ماشین رو ببنده و بعد هم ماشین و کنترل کنه تا توقف نکنه.
یونا هم با دستپاچه شدن اون و تکون خوردن ماشین هول شد و نمیدونست چیکار کنه
وقتی ماشین به حالت ثابت برگشت که تقریبا خیس شده بودن توی ماشين يه لحظه سكوت حکم فرما شد و بعد وقتی یاد قیافه دستپاچه جونگکوک افتاد خندش گرفت و همزمان جونگکوک هم خندید اون موقع دیگه نتونست خندشو کنترل کنه.
خنده طولانی نبود ولی همون هم تونست فضای ماشین رو خوب و خستگی مهمونی رو برطرف کنه.
جونگکوک یکم بعد با باقی مونده اون خنده که حالا تبدیل به یه لبخند زیبا شده بود خیلی یهویی و بدون پیش زمینه و صحبت قبلی سوالی از یونا پرسید
چیشد که تصمیم گرفتی تو شرکت پدرت کار کنی؟
+حدسش زیاد سخت نیست. این یه شرکت و شغل خانوادگیه... توچی؟ تو برای چی تو شرکت کار میکنی؟
جونگکوک چند لحظه تو فکر فرو رفت ولی ادامه داد.
عام... نمیدونم ، شاید برای اینکه کار دیگه ای نداشتم؟
یا این کار میتونه منو به هدفم نزدیک تر کنه؟ یا شاید همون دلیل تو...شغل و شرکت خانوادگی...
خنده ی کوتاهی کرد و بعدش چیزی نگفت با اینکه اینو با حالت پر انرژی بیان کرد اما يكم تلخی بین شیرینی حرفاشو حس میکرد.
نمیدونست چرا همچین فکری میکنه ولی بهرحال... درسته اینو با حالت شوخی گفت ولی حداقل خوشحال بود که به هدف داره...
تو این فکر بود که جونگکوک سرشو یکم چرخوند و گفت:
رسیدیم یونا
درست می گفت
میتونست ساختمان آپارتمان رو ببینه همینطور هم بارون دیگه نم نم میبارید ولی هنوز زمین خیس و بعضی جاها آب جمع شده بود. ماه همه جارو تا حدودی روشن میکرد و بوی خاک نم خورده مست کننده بود. دوست داشت بیشتر توی اون جو بمونه اما میدونست که جونگکوک کاری براش پیش اومده و باید بره
دم خونه ایستاد و یونا پیاده شد.جونگکوک هم دوباره بخاطر اینکه باید بره معذرت خواهی کرد.
از اونجایی که نگران بنظر میرسید بهش گفت که مشکلی نیست . به سمت خونه راه افتاد ، همین که به ورودی رسید برگشت و دید هنوز منتظر ایستاده
دستش رو بالا برد و تکون داد اون هم دستی تکون داد و با سرعت دور شد
جونگکوک منتظر وایساد تا به داخل خونه بره همین که در رو بست و مطمئن شد که داخله با تمام سرعت به سمت پل راه افتاد
نزدیک و زیر پل ،دقیقا همون محلی که قرار بود محموله امشب تحویل داده بشه البته نه تا وقتی که محموله با اطلاعات سازمان در بشه...
با سرعت تو خیابون خلوت و خیسی که زیر بارون مونده بود به سمت محل راه افتاد، هنوز عصبانی بود، چطور ممکنه؟؟ چرا؟! مگه دقیقا چقدر جاسوس توی سازمانه
فلش بک
اواسط مهمونی و خروج جونگکوک
به سمت جیمین رفت که استرس وجودشو گرفته بود و باهم به سمت بیرون حرکت کردن
همون موقع متوجه شد چند نفر دیگه هم منتظرن ، همین کافی بود تا مطمئن بشه این یه اتفاق معمولی نیست...
مگه چی پیش اومده که انقدر مهمه؟
جیمین با صدای آرومی که میشد عصبانیت و ترس رو ازش حس کرد
جواب داد
الان نمیتونم بگم ، یکم صبر کن
همین که سوار ماشین شدن و در رو بست دوباره سوالشو پرسید:
میشه بگی چی شده؟
که جيمين سعی داشت هم رو رانندگی تمرکز کنه هم دنبال یه جواب کامل و مختصر برای جونگکوک برگرده و جواب داد
~محموله امشب...
خب؟ چه اتفاقی براش افتاده که انقدر مهمه ؟!
محموله امشب خالص نبوده.
چی؟ منظورت چیه؟؟
سعی میکرد آرامش خودشو حفظ کنه ولی بعد از اتفاقی که همین چند وقت پیش رخ داد و خاطرات تلخی رو براش زنده کرد ، راستش نمیتونست با این چیزا مثل اتفاقای همیشگی برخورد کنه
یکم پیش بهمون اطلاع دادن که اطلاعات شرکت داره فاش میشه ،
محموله حاوی این اطلاعاته که توسط نفوذیا جاساز شده ، فعلا همینقدر میدونیم که تو یکی از بارهای اون کامیون یکی از محموله ها پر شده از اطلاعات سازمان و اگر قبل از باندای دیگه بهشون نرسیم نمیشه جلوی اتفاقای بعدشو گرفت.
از شوکی که بهش وارد شده بود یکم مکث کرد ، الان وقت دستپاچه شدن نبود، نمیتونست تو همچین موقعیتی دوباره ببازه
وقتی تکرار مکرر شو احساس کرد، چشماشو باز کرد.
قطرات بارون داشت بیشتر میشد و کم کم شدت گرفت.
جونگکوک هم که انگار تو فکر بود اولش متوجه بارون نشد و به خاطر بارون و سرعت تندی که داشت دستپاچه شد و تو اون شرایط سعی داشت کنار خیابون وایسه و سقف ماشین رو ببنده و بعد هم ماشین و کنترل کنه تا توقف نکنه.
یونا هم با دستپاچه شدن اون و تکون خوردن ماشین هول شد و نمیدونست چیکار کنه
وقتی ماشین به حالت ثابت برگشت که تقریبا خیس شده بودن توی ماشين يه لحظه سكوت حکم فرما شد و بعد وقتی یاد قیافه دستپاچه جونگکوک افتاد خندش گرفت و همزمان جونگکوک هم خندید اون موقع دیگه نتونست خندشو کنترل کنه.
خنده طولانی نبود ولی همون هم تونست فضای ماشین رو خوب و خستگی مهمونی رو برطرف کنه.
جونگکوک یکم بعد با باقی مونده اون خنده که حالا تبدیل به یه لبخند زیبا شده بود خیلی یهویی و بدون پیش زمینه و صحبت قبلی سوالی از یونا پرسید
چیشد که تصمیم گرفتی تو شرکت پدرت کار کنی؟
+حدسش زیاد سخت نیست. این یه شرکت و شغل خانوادگیه... توچی؟ تو برای چی تو شرکت کار میکنی؟
جونگکوک چند لحظه تو فکر فرو رفت ولی ادامه داد.
عام... نمیدونم ، شاید برای اینکه کار دیگه ای نداشتم؟
یا این کار میتونه منو به هدفم نزدیک تر کنه؟ یا شاید همون دلیل تو...شغل و شرکت خانوادگی...
خنده ی کوتاهی کرد و بعدش چیزی نگفت با اینکه اینو با حالت پر انرژی بیان کرد اما يكم تلخی بین شیرینی حرفاشو حس میکرد.
نمیدونست چرا همچین فکری میکنه ولی بهرحال... درسته اینو با حالت شوخی گفت ولی حداقل خوشحال بود که به هدف داره...
تو این فکر بود که جونگکوک سرشو یکم چرخوند و گفت:
رسیدیم یونا
درست می گفت
میتونست ساختمان آپارتمان رو ببینه همینطور هم بارون دیگه نم نم میبارید ولی هنوز زمین خیس و بعضی جاها آب جمع شده بود. ماه همه جارو تا حدودی روشن میکرد و بوی خاک نم خورده مست کننده بود. دوست داشت بیشتر توی اون جو بمونه اما میدونست که جونگکوک کاری براش پیش اومده و باید بره
دم خونه ایستاد و یونا پیاده شد.جونگکوک هم دوباره بخاطر اینکه باید بره معذرت خواهی کرد.
از اونجایی که نگران بنظر میرسید بهش گفت که مشکلی نیست . به سمت خونه راه افتاد ، همین که به ورودی رسید برگشت و دید هنوز منتظر ایستاده
دستش رو بالا برد و تکون داد اون هم دستی تکون داد و با سرعت دور شد
جونگکوک منتظر وایساد تا به داخل خونه بره همین که در رو بست و مطمئن شد که داخله با تمام سرعت به سمت پل راه افتاد
نزدیک و زیر پل ،دقیقا همون محلی که قرار بود محموله امشب تحویل داده بشه البته نه تا وقتی که محموله با اطلاعات سازمان در بشه...
با سرعت تو خیابون خلوت و خیسی که زیر بارون مونده بود به سمت محل راه افتاد، هنوز عصبانی بود، چطور ممکنه؟؟ چرا؟! مگه دقیقا چقدر جاسوس توی سازمانه
فلش بک
اواسط مهمونی و خروج جونگکوک
به سمت جیمین رفت که استرس وجودشو گرفته بود و باهم به سمت بیرون حرکت کردن
همون موقع متوجه شد چند نفر دیگه هم منتظرن ، همین کافی بود تا مطمئن بشه این یه اتفاق معمولی نیست...
مگه چی پیش اومده که انقدر مهمه؟
جیمین با صدای آرومی که میشد عصبانیت و ترس رو ازش حس کرد
جواب داد
الان نمیتونم بگم ، یکم صبر کن
همین که سوار ماشین شدن و در رو بست دوباره سوالشو پرسید:
میشه بگی چی شده؟
که جيمين سعی داشت هم رو رانندگی تمرکز کنه هم دنبال یه جواب کامل و مختصر برای جونگکوک برگرده و جواب داد
~محموله امشب...
خب؟ چه اتفاقی براش افتاده که انقدر مهمه ؟!
محموله امشب خالص نبوده.
چی؟ منظورت چیه؟؟
سعی میکرد آرامش خودشو حفظ کنه ولی بعد از اتفاقی که همین چند وقت پیش رخ داد و خاطرات تلخی رو براش زنده کرد ، راستش نمیتونست با این چیزا مثل اتفاقای همیشگی برخورد کنه
یکم پیش بهمون اطلاع دادن که اطلاعات شرکت داره فاش میشه ،
محموله حاوی این اطلاعاته که توسط نفوذیا جاساز شده ، فعلا همینقدر میدونیم که تو یکی از بارهای اون کامیون یکی از محموله ها پر شده از اطلاعات سازمان و اگر قبل از باندای دیگه بهشون نرسیم نمیشه جلوی اتفاقای بعدشو گرفت.
از شوکی که بهش وارد شده بود یکم مکث کرد ، الان وقت دستپاچه شدن نبود، نمیتونست تو همچین موقعیتی دوباره ببازه
۹.۳k
۱۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.