➖⃟♥️•• 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒑³⁰
رفتم پایین با دیدن راننده جدید خشکم زد اشک تو چشمام جمع شد سوبین و چشمای قرمز انگار خیلی گریه کرده بود با دیدنم دهنش وا موند دلم میخواست سوبینمو دوباره بغل کنم اما وجدانم اجازه نمیداد دلم میخواست دوباره دستمو بکنم توی اون موهاش و نوازش کنم دلم براش خیلی تنگ شده بود جونگ کوک پرید وسط افکارم
_سویونم
_چ..چ..چیه
_ایشون سوبین شی راننده جدیدمونه یانگ رو همراهت میفرستم اگه کاری چیزی داشتی بهش بگو خب؟؟
_خ..خ..خب
سرمو گرفتم پایین اشکام دونه دونه میریختن احساس خیلی خیلی بدی بود
از زبان میا:
رفتم بیرون از اتاقم و طبقه پایین رو دید میزدم جونگ کوک کمر سویون رو گرفته بود و میبردش پایین تا راننده جدید رو بهش معرفی کنه با عکسالعمل سویون به راننده فهمیدم یه جیک و پوکی باهم دارن...رفتم طبقه پایین روبه کوک و سویون گفتم:
_کوکی منم میخوام باهاشون برم دلم گرفته تو این عمارت
از زبان خودم:
یهو میا از نا کجا پیداش شد روبه کوک گفت
_کوکی منم میخوام باهاشون برم دلم گرفته تو این عمارت
کوک با سردی گفت
_خب به من چه
هیچی نگفتم چند لحظه بعدش یانگ اومد منو میا و یانگ سوار ماشین شدیم سوبین راه افتاد اشکاش دونه دونه میریختن پایین آخ فدای اشکات بشم رسیدیم تو بازار پیاده شدم سوبین تو ماشین موند و ما رفتیم تو پاساژ نیا رفت تو یه مغازه تا برای خودش چیز میز بخره یانگ هم باهاشون رفت دست به سرشون کردم و رفتم تو ماشین سفت سوبینو بغل کردم و گفتم
_سوبینی دلم برات تنگ شده بود
_منم خیلی زیاد
_سوبین من متاسفم این...این بچه...
_سقطش کن میریم سئول
احساس خیانت میکردم دروغ که در کار نباشه عاشق ارباب شده بودم عاشق بابای بچم شده بودم
_سوبین نه من بخوامم وجدانم اجازه نمیده تو با یه زن.....باشی
_یعنی چی
_هیششش بیا خاطراتمونو همینجا بزاریم و همو فراموش کنیم توام...برو
_ولی
_سوبین ساکت شو
از ماشین پیاده شدم اشکام سرازیر بود...
_سویونم
_چ..چ..چیه
_ایشون سوبین شی راننده جدیدمونه یانگ رو همراهت میفرستم اگه کاری چیزی داشتی بهش بگو خب؟؟
_خ..خ..خب
سرمو گرفتم پایین اشکام دونه دونه میریختن احساس خیلی خیلی بدی بود
از زبان میا:
رفتم بیرون از اتاقم و طبقه پایین رو دید میزدم جونگ کوک کمر سویون رو گرفته بود و میبردش پایین تا راننده جدید رو بهش معرفی کنه با عکسالعمل سویون به راننده فهمیدم یه جیک و پوکی باهم دارن...رفتم طبقه پایین روبه کوک و سویون گفتم:
_کوکی منم میخوام باهاشون برم دلم گرفته تو این عمارت
از زبان خودم:
یهو میا از نا کجا پیداش شد روبه کوک گفت
_کوکی منم میخوام باهاشون برم دلم گرفته تو این عمارت
کوک با سردی گفت
_خب به من چه
هیچی نگفتم چند لحظه بعدش یانگ اومد منو میا و یانگ سوار ماشین شدیم سوبین راه افتاد اشکاش دونه دونه میریختن پایین آخ فدای اشکات بشم رسیدیم تو بازار پیاده شدم سوبین تو ماشین موند و ما رفتیم تو پاساژ نیا رفت تو یه مغازه تا برای خودش چیز میز بخره یانگ هم باهاشون رفت دست به سرشون کردم و رفتم تو ماشین سفت سوبینو بغل کردم و گفتم
_سوبینی دلم برات تنگ شده بود
_منم خیلی زیاد
_سوبین من متاسفم این...این بچه...
_سقطش کن میریم سئول
احساس خیانت میکردم دروغ که در کار نباشه عاشق ارباب شده بودم عاشق بابای بچم شده بودم
_سوبین نه من بخوامم وجدانم اجازه نمیده تو با یه زن.....باشی
_یعنی چی
_هیششش بیا خاطراتمونو همینجا بزاریم و همو فراموش کنیم توام...برو
_ولی
_سوبین ساکت شو
از ماشین پیاده شدم اشکام سرازیر بود...
۳۵.۹k
۱۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.