part 23
part 23
اربابِ-اجباریهمن
تهیونگ و سولنان رستوران داشتن ناهار میخوردن..
تهیونگ با لبخند زل زده بود ب سولنان..خیلی کیوت میخورد و زودی تشنه میشد...
تهیونگ:: از اینام بخور..دوس داری غذارو؟!
سولنان:: اوهوم..خوشمزس
تهیونگ:: هرچقدر خواستی بخور..بازم خواستی بگو تا بگم بیارن
تهیونگ خودشم آروم شروع کرد ب خوردن
نیم ساعت بعد ک غذاشونو تموم کردن پاشدن..بعد حساب کردن رفتن بیرون
سولنان دووید ک تهیونگ داد زد...
سولنان لبشو ب دندون گرفت و با خجالت برگشت پیشه تهیونگ...
تهیونگ:: مگه نگفتم همینجوری سرتو نندازی پایین بری هوم؟؟ میخوای برگردیم خونه؟؟؟
سولنان:: ب..ببخشید
تهیونگ:: ددی...از این ببعد میگی ددی
سولنان:: چ.. چشم
تهیونگ:: چشم؟؟
سولنان:: خب..چشم د..ددی
تهیونگ:: بیا دستمو بگیر..میریم پارک رو ب رو...بعد هم یه جای دیدنی دیگه
سولنان:: اوکی..
.......................................
@ آقا گفتن که باید بیاید عمارتش
عاجوما:: غلط کرد با ت
@ ببین پیرزن.من دستور گرفتم ببرمت..الآنم را بیوفت...
بادیگارده خدمتکار جدید رو سوار ماشین کرد و ب عمارت تهیونگ برد
عاجوما زنی تقریبا ۵۰ ساله بود ولی چهرش جوان تر از سنش بنظر میرسید...
عاجوما:: این اتاقمه؟؟
@ بله
عاجوما:: اسمه نکبتت چیه؟
@ هفففف...کای هستم
عاجوما:: برو میخام استراحت کنم
کای(این شد دیگه کای):: خدمتکاریااا
عاجوما:: ساکت..یچیزی..پسرم میشی؟
کای:: چی؟؟
عاجوما:: ب فرزندخوندگی قبولت میکنم...برو حالشو ببر
کای:: پیرزن یه چیزی زدیا...میرم دور کارام
عاجوما رفت تو اتاقش و کای هم رفت ب کاراش برسه..تهیونگ مثل چشاش ب کای اعتماد داشت..کای همیشه از بچگی با تهیونگ بود...
#dasam
اربابِ-اجباریهمن
تهیونگ و سولنان رستوران داشتن ناهار میخوردن..
تهیونگ با لبخند زل زده بود ب سولنان..خیلی کیوت میخورد و زودی تشنه میشد...
تهیونگ:: از اینام بخور..دوس داری غذارو؟!
سولنان:: اوهوم..خوشمزس
تهیونگ:: هرچقدر خواستی بخور..بازم خواستی بگو تا بگم بیارن
تهیونگ خودشم آروم شروع کرد ب خوردن
نیم ساعت بعد ک غذاشونو تموم کردن پاشدن..بعد حساب کردن رفتن بیرون
سولنان دووید ک تهیونگ داد زد...
سولنان لبشو ب دندون گرفت و با خجالت برگشت پیشه تهیونگ...
تهیونگ:: مگه نگفتم همینجوری سرتو نندازی پایین بری هوم؟؟ میخوای برگردیم خونه؟؟؟
سولنان:: ب..ببخشید
تهیونگ:: ددی...از این ببعد میگی ددی
سولنان:: چ.. چشم
تهیونگ:: چشم؟؟
سولنان:: خب..چشم د..ددی
تهیونگ:: بیا دستمو بگیر..میریم پارک رو ب رو...بعد هم یه جای دیدنی دیگه
سولنان:: اوکی..
.......................................
@ آقا گفتن که باید بیاید عمارتش
عاجوما:: غلط کرد با ت
@ ببین پیرزن.من دستور گرفتم ببرمت..الآنم را بیوفت...
بادیگارده خدمتکار جدید رو سوار ماشین کرد و ب عمارت تهیونگ برد
عاجوما زنی تقریبا ۵۰ ساله بود ولی چهرش جوان تر از سنش بنظر میرسید...
عاجوما:: این اتاقمه؟؟
@ بله
عاجوما:: اسمه نکبتت چیه؟
@ هفففف...کای هستم
عاجوما:: برو میخام استراحت کنم
کای(این شد دیگه کای):: خدمتکاریااا
عاجوما:: ساکت..یچیزی..پسرم میشی؟
کای:: چی؟؟
عاجوما:: ب فرزندخوندگی قبولت میکنم...برو حالشو ببر
کای:: پیرزن یه چیزی زدیا...میرم دور کارام
عاجوما رفت تو اتاقش و کای هم رفت ب کاراش برسه..تهیونگ مثل چشاش ب کای اعتماد داشت..کای همیشه از بچگی با تهیونگ بود...
#dasam
۱۳.۱k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.