name:impugn part:20
خونه هنری_10 شب
یونهوا که تحمل این براش سخت بود زد زیر گریه: جیمینا...چرااا....مگه من چیکار مردم که ازم خوشت نمیاد ...هققق اگه..ازم هق...بدت میاد چرا ...هق...باهام ازدواج کردی
جیمین خیلی ریلکس کنارش نشسته بود و بی توحه به نگاه ای پدر مادرش گفت: چون من نمیخواستم باهات ازدواج کنم
هنری سمت لیا سری تکون داد تا از اونجا ببری
هنری: جیمین...واقعا رو مخم میری...
جیمین روی مبل دراز کشید و دستش و روی چشاش گذاشت
هنری کمی ساکت موند و با دیدن قطره اشکی که از گوشه چشم جیمین پایین میومد گفت: میدونم به خاطر ا.ته....ولی بس کن او ندیگه نیست ...معلومم نیست زنده باشه
جیمین بین گریه اش خندید و لب زد: عوضی....من همین برام زجر بود دیگه چرا مجبورم کردی ازدواج کنم....خوشم ازش نمیاد
هنری نفس عمیقی کشید: سعی کنید یه بچه بیارید...اینطوری رابطتون هم خوب میشه
جیمین: من خودشو تحمل نمیکنم...بچه اشو تحمل کنیم؟
شونه های جیمین از شدت گریه تکون میخورد و تنها کسی که همونقدر زجر میکشید لیا بود. چون باید در مقابل چیزی که شنیده بود سکوت میکرد.
***
بیمارستان
تکون خوردن دستگاه روی شکمش برای صدمین باز توی عمرش باعث شد ملحفه رو توی دستش فشار بده
دکتر: خب...همراهتون؟
ا.ت: سرش شلوغ بود...نتونست بیاد
دکتر سری تکون داد و دستگاه رو برداشت
دکتر: خب .... از الان باید بیشتر مراقب دخترت باشی
ا.ت چشاش رو باز کرد و سریع روی تخت نشست: چی؟
دکتر لبخندی زد: نمیدونستی؟دختره
ا.ت:من...من بچه دارم؟
دکتر سرش رو تکون داد
ا.ت: ولی...اشتباه میکنید...من ...من حدود سه ماه پیش بچه ام سقط شد و دیگه رابطه ای هم نداشتم...دکترم گفت رحمت خیلی ضعیفه
دکتر که با دقت به حرفاش دقت میکرد سری تکون داد و یه دونه شکلات رو جلو ا.ت گرفت تا کمی حالش بهتر بشه
دکتر: درسته ولی احتمالات زیادی وجود داره...من میگم احتمالا خونریزی داشتی و فکر کردی سقط شده ... زیر نظر کدوم بیمارستان بودی؟
ا.ت که شوکه شده بود گفت: ی...یادم نیست
دکتر لبخندی زد: مشکلی نیست...بیشتر مراقب باش...برای اینکه رحمت ضعیفه هر ماه یه چکاپ بیا....موفق باشید
ا.ت بلند شد و بعداز لبخندی از اتاق خارج شد.
از خوشحالی نمیدونست میتونه چیکار کنه.
سریع سوار ماشین شد و سمت هتل رفت
***
لیا کنار جیمین نشست. هنری یونهوا رو برد بیرون تا کمی هوا بخوره و حالش بهتر بشه.
جیمین: به ا.ت انقدر اهمیت میداد؟....اگه ا.ت اینجا بود اینکارو میکرد؟
بعدش لبخندی زد و ادامه داد: نه...
لیا که ابرو هاش از نگرانی توی هم بودن دستش رو روی شونه جیمین گذاشت: خبری ازش نداری؟
جیمین: اخریش دو ماه پیش بود...شرکت رو فروخت .... چرا حرفم و باور کرد؟من عوضی چرا همچین حرفی زدم وقتی اون اونقدر ضعیف بود
و دوباره چشاش اشکی شد .
لیا سری تکون داد و جیمین و بغل کرد: تقصیر تو نبود...همش تقصیر تو نبود...
جیمین: چرا...من بودم
لیا: جیمین...میگم نشنیده بگیر
جیمین سرشو سمت لیا چرخوند و با بغض گفت: چیشده؟
لیا: پدرت....ا.ت و مجبور کرد که بچه دار بشه...تا بتونه قبولش کنه
جیمین: منظورت چیه؟
لیا: توی بیمارستان چشامو بسته بودم ...شنیدم پدرت به ا.ت گفت یا بچه دار نیشی یا رابطه اتون رو تموم کن
جیمین: پس...به خاطر همین روز اخر انقدر التماسم کرد که بازم تلاش کنیم....به خاطر اون عوضی .... خودم میکشمش....
لیا دست جیمین و گرفت: نه...جیمینا اروم باش خواهش میکنم
جیمین: مامان نمیتونم....کسی که دوسش دارم نه میدونم کجاست نه میدونم حالش خوبه یا نه .... نه میدونم وضعش چطوره...اصن زندس یا نه...هیچکاریم نمیتونم بکنم....بفهمید دردش انقدر بده که من با این سن مجبورم جلوی شما مثل بچه ها گریه کنم...
#بی_تی_اس#سناریو#وانشات#کیپاپ#نامجون#جین#شوگا#جیمین#جیهوپ#تهیونگ#جونگکوک#اصمات#رمان#ویسگون
یونهوا که تحمل این براش سخت بود زد زیر گریه: جیمینا...چرااا....مگه من چیکار مردم که ازم خوشت نمیاد ...هققق اگه..ازم هق...بدت میاد چرا ...هق...باهام ازدواج کردی
جیمین خیلی ریلکس کنارش نشسته بود و بی توحه به نگاه ای پدر مادرش گفت: چون من نمیخواستم باهات ازدواج کنم
هنری سمت لیا سری تکون داد تا از اونجا ببری
هنری: جیمین...واقعا رو مخم میری...
جیمین روی مبل دراز کشید و دستش و روی چشاش گذاشت
هنری کمی ساکت موند و با دیدن قطره اشکی که از گوشه چشم جیمین پایین میومد گفت: میدونم به خاطر ا.ته....ولی بس کن او ندیگه نیست ...معلومم نیست زنده باشه
جیمین بین گریه اش خندید و لب زد: عوضی....من همین برام زجر بود دیگه چرا مجبورم کردی ازدواج کنم....خوشم ازش نمیاد
هنری نفس عمیقی کشید: سعی کنید یه بچه بیارید...اینطوری رابطتون هم خوب میشه
جیمین: من خودشو تحمل نمیکنم...بچه اشو تحمل کنیم؟
شونه های جیمین از شدت گریه تکون میخورد و تنها کسی که همونقدر زجر میکشید لیا بود. چون باید در مقابل چیزی که شنیده بود سکوت میکرد.
***
بیمارستان
تکون خوردن دستگاه روی شکمش برای صدمین باز توی عمرش باعث شد ملحفه رو توی دستش فشار بده
دکتر: خب...همراهتون؟
ا.ت: سرش شلوغ بود...نتونست بیاد
دکتر سری تکون داد و دستگاه رو برداشت
دکتر: خب .... از الان باید بیشتر مراقب دخترت باشی
ا.ت چشاش رو باز کرد و سریع روی تخت نشست: چی؟
دکتر لبخندی زد: نمیدونستی؟دختره
ا.ت:من...من بچه دارم؟
دکتر سرش رو تکون داد
ا.ت: ولی...اشتباه میکنید...من ...من حدود سه ماه پیش بچه ام سقط شد و دیگه رابطه ای هم نداشتم...دکترم گفت رحمت خیلی ضعیفه
دکتر که با دقت به حرفاش دقت میکرد سری تکون داد و یه دونه شکلات رو جلو ا.ت گرفت تا کمی حالش بهتر بشه
دکتر: درسته ولی احتمالات زیادی وجود داره...من میگم احتمالا خونریزی داشتی و فکر کردی سقط شده ... زیر نظر کدوم بیمارستان بودی؟
ا.ت که شوکه شده بود گفت: ی...یادم نیست
دکتر لبخندی زد: مشکلی نیست...بیشتر مراقب باش...برای اینکه رحمت ضعیفه هر ماه یه چکاپ بیا....موفق باشید
ا.ت بلند شد و بعداز لبخندی از اتاق خارج شد.
از خوشحالی نمیدونست میتونه چیکار کنه.
سریع سوار ماشین شد و سمت هتل رفت
***
لیا کنار جیمین نشست. هنری یونهوا رو برد بیرون تا کمی هوا بخوره و حالش بهتر بشه.
جیمین: به ا.ت انقدر اهمیت میداد؟....اگه ا.ت اینجا بود اینکارو میکرد؟
بعدش لبخندی زد و ادامه داد: نه...
لیا که ابرو هاش از نگرانی توی هم بودن دستش رو روی شونه جیمین گذاشت: خبری ازش نداری؟
جیمین: اخریش دو ماه پیش بود...شرکت رو فروخت .... چرا حرفم و باور کرد؟من عوضی چرا همچین حرفی زدم وقتی اون اونقدر ضعیف بود
و دوباره چشاش اشکی شد .
لیا سری تکون داد و جیمین و بغل کرد: تقصیر تو نبود...همش تقصیر تو نبود...
جیمین: چرا...من بودم
لیا: جیمین...میگم نشنیده بگیر
جیمین سرشو سمت لیا چرخوند و با بغض گفت: چیشده؟
لیا: پدرت....ا.ت و مجبور کرد که بچه دار بشه...تا بتونه قبولش کنه
جیمین: منظورت چیه؟
لیا: توی بیمارستان چشامو بسته بودم ...شنیدم پدرت به ا.ت گفت یا بچه دار نیشی یا رابطه اتون رو تموم کن
جیمین: پس...به خاطر همین روز اخر انقدر التماسم کرد که بازم تلاش کنیم....به خاطر اون عوضی .... خودم میکشمش....
لیا دست جیمین و گرفت: نه...جیمینا اروم باش خواهش میکنم
جیمین: مامان نمیتونم....کسی که دوسش دارم نه میدونم کجاست نه میدونم حالش خوبه یا نه .... نه میدونم وضعش چطوره...اصن زندس یا نه...هیچکاریم نمیتونم بکنم....بفهمید دردش انقدر بده که من با این سن مجبورم جلوی شما مثل بچه ها گریه کنم...
#بی_تی_اس#سناریو#وانشات#کیپاپ#نامجون#جین#شوگا#جیمین#جیهوپ#تهیونگ#جونگکوک#اصمات#رمان#ویسگون
۱۰.۷k
۰۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.